چیزی که این روزها دارم یاد میگیرم اینه که احساسی که از تجربه یه اتفاق به دست میارم به آدمی که اون حس رو ازش گرفتم ربطی نداره. اگر اتفاقی پیش میاد و برنامهای به هم میریزه و کنسل میشه من حس ناخوشایندی رو تجربه میکنم. دلم نمیخواد در حالت عادی اتفاق بیفته و مهم نیست این اتفاق از سمت کی بیفته یا از قصد باشه یا هرچیزی شبیهبه این. من از کنسل شدن حس بدی میگیرم. اما مشخصا از اون آدمی که مسببش بوده ناراحت نمیشم. چون خیلی وقتها اصلا تقصیر اون آدم نیست. به فرض کار مهمی پیش میاد که برنامه کنسل میشه. باید یاد بگیرم و حواسم باشه که به خودم القا نکنم که نباید از این اتفاق ناراحت بشم درحالیکه اون آدم هم باید بذاره من حسم رو تمام و کمال تجربه کنم بدون اینکه این رو به خودش برگردونه.
هرچی یبشتر میگذره با اینکه فکر میکنم از حسهام دور شدم ولی خب نه. اتفاقا نزدیکم بهشون. هنوز حسهام در دسترسمن و میتونم بهشون برگردم، اینکه از کنسلشدن برنامهای که دوسش داشتم اشکی میشم، اینکه حالم به هم میریزه، اینکه هنوز آسمون زیبا و پاییزی دلم رو میبره. این که هنوز وقتی دستبند زیبای ظریف میبینم دلم میخواد داشته باشمش و همیشه دستم باشه. همینکه میتونم آدمها رو خوشحال کنم، دلم میخواد ببینمشون و باهاشون بخندم. اینکه یادم میاد یه شبی تو راه شمال پیاده شدم و ماه رو دیدم و ستارهها رو شمردم. این هنوز منقلبم میکنه. اینکه یه هو در طول روز دلم میخواد تک و تنها برم انقلاب و راه برم و آهنگ گوش کنم. اینکه به اندازه قبل نمیترسم از تنهایی. همه اینها یعنی هنوز زندهم. کی بود میگفت؟ اگر رنج رو حس میکنی پس هنوز زندهای. اگر هنوز هم دردت میاد یعنی زندهای. اینکه آدمهایی رو دارم که دوستشون دارم یعنی زندهام. اینکه دستهام بری آدمهایی شفابخشه. اینکه دلم میخواد بغلشون کنم و پیششون باشم. آره من زندهام و هر باری که به این شک کنم دروغه. یه توهین به آسوعه. آسو تو زندهای و هرکسی که جلوی این حست رو بگیره آدم بدیه. پس باید زنده بمونی. مثل همیشه که زنده میموندی. مثل همیشه که نفس عمیق کشیدی، اشکهات رو قورت دادی و دردت رو کشیدی تو خودت و زنده موندی.