نوری تازه
روزهای قلبم رو به یاد نمیارم. یادم نمیاد که سرکار قبلی چطور کار میکردم؟ چه خروجیهایی تحویل میدادم و چه چیزهایی ارزش بود؟ یادم نمیاد صبحها با چه انگیزهای از جام پا میشدم. چطور دووم میآوردم و چطور کار میکردم؟ احساس میکنم روزهای قبل برام یه خواب طولانی بودن. خوابی که از قضا توش بیدار بودم و منفعل نبودم. دارم با خودم فکر میکنم چطور از پس ارتباط با آدمهایی براومدم و چقدر جالب که اون وسط، وسط اون همه چالش و درد و رنج کاری و شخصی، زندگی کردم و لذت بردم. انسانهای امن دیدم، سریالهای خوب و کتابهای پرفکت. یادم نمیاد زورم رو از کجا میآوردم. نمیدونم احتمالا بعدتر هم که برگردم به این روزها همین حرف رو میزنم، که چطور وسط استرس کار و خونه، سفر رفتم. چطور کنار دریا خندیدم و چطور با صدای بلند آهنگ خوندم. اما همیشه قبلترها کمتر به یاد آدم میمونن. بعضی وقتها با زهرا از گذشته صحبت میکنیم. از دوستیهای قدیمی، از جوانیهای گذشته و از خودمون میپرسیم دلمون میخواد به اون روزها برگردیم؟ من همیشه مطمئن میگم نه و زهرا همیشه مِنمِن میکنه، ولی تهش هم برمیگرده به حرف من و میگه نه نمیخوام. اما چه روزهای سرشاری بود. حسوحال این روزهای منم همینه. روزهای سرشار و پررنگ و پرنور. احساسم اینه که تنهاییهام رو گم کردم. تنهاییای که بهم توان میداد و حالا دیگه نیست که باتریم رو پر کنه. تغییر شغلم حالم رو خیلی بهتر کرد و زندگی رو بهم برگردوند اما هنوزم که هنوزه چیزی در من مرده که زنده نمیشه. تقصیر کسی نیست و بخشی از بزرگشدنه اما آدمی مدام فکر میکنه فقط یه غباره که روی چیزها نشسته و با یه فوت و یه دستمالکشیدن از بین میره و شفاف میشه، اما نه. نمیشه. لکهها ابدین و اونقدرها هم اذیتت نمیکنن. اما خب هر چند وقت یکبار با خودت میگی کاش شفاف بود و میشد رنگ آسمون رو واقعی دید. همونطور که هست و نه اونطور که لکهها بازنماییاش میکنن. توشوتوان بهاشتراکگذاشتن هم ندارم. میلی که دارم معمولیتر از همیشهست. خیلی معمولی. بهجز چندباری که برای هزارمین بار دیسایزآس دیدم و چندتا موقعیتی که از آدمهایی محبت و خلوص و احساس همدلی دریافت کردم و البته لحظهی دیدن نور خونهای که عاشقش شدیم، الهام رو تجربه نکردم. دلم برای جملات الهامبخش و معنا گم شده. گاهی فکر میکنم نمیتونم تجربهش کنم ولی نمیدونم، دیدن یه نور تازه.
- ۰۲/۱۱/۲۵