دوباره زندگی
کلماتم رو گم کردم و با اینکه شور زندگی دارم نوشتن برام سختتر از همیشهست. احساس میکنم مدل حسکردنم تغییر کرده. نمیتونم بگم قبلا با خلوص بیشتری حس میکردم و با خودم روراستتر بودم. چون از این بابت مطمئن نیستم اما گاهی حس میکنم خلوص غم شاید بیشتر از چیزهای دیگهست. شاید غم و درد و رنج بیشتر از هرچیز دیگهای اصالت آدمی رو به یاد میاره درحالیکه خوشحالی این توانایی رو نداره. این روزها دلم اصول خودم رو میخواد و پیرویکردن ازشون رو اما نمیدونم چقدر میتونم برگردم به اون آسو. دلم میخواد بریم خونهی خودمون و سکون بگیرم. احساس سکون رو میخوام گرچه این چند روز که تنها بودیم هم تجربهش نکردم. چند روزیه دلم میخواد کمدم رو بریزم بیرون و دوباره مرتبش کنم. دلم میخواد همهچیز رو از اول بچینم و دوباره شروع کنم. انگار نمیشه از نو ساخت اگر فضا رو تغییر نداد. اما وقتش رو ندارم. نه وقت و نه انرژی. انگار همواره کارهایی هستن که اولویتشون بیشتره. دلم سریالدیدنهای بیوقفه میخواد. احساس میکنم خونهی خود آدم زمانهای تنهایی خودمون رو هم آزاد میکنه. چیزی که شاید این روزها ازمون دورتر شده و کمتر داریمش. این روزها خیلی به این فکر میکنم که حس کنم. زندگی کنم و قطره به قطره زندگی رو حس کنم اما نمیدونم چطور میتونم این کار رو کنم. مواقعی هست که به شدت خوشحالم و رویام رو زندگی میکنم. گمون میکنم باید بنویسمشون. ازشون حرف بزنم و بیشتر ثبتشون کنم. باید بیشتر حرف بزنم و بیشتر برگردم به خودم. یه تلاش بیوقفه برای خودمبودن.
- ۰۲/۱۱/۲۵