آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

نوری تازه

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۴۴ ب.ظ

روزهای قلبم رو به یاد نمیارم. یادم نمیاد که سرکار قبلی چطور کار می‌کردم؟ چه خروجی‌هایی تحویل می‌دادم و چه چیزهایی ارزش بود؟ یادم نمیاد صبح‌ها با چه انگیزه‌ای از جام پا می‌شدم. چطور دووم می‌آوردم و چطور کار می‌کردم؟ احساس می‌کنم روزهای قبل برام یه خواب طولانی بودن. خوابی که از قضا توش بیدار بودم و منفعل نبودم. دارم با خودم فکر می‌کنم چطور از پس ارتباط با آدم‌هایی براومدم و چقدر جالب که اون وسط، وسط اون همه چالش و درد و رنج کاری و شخصی، زندگی کردم و لذت بردم. انسان‌های امن دیدم، سریال‌های خوب و کتاب‌های پرفکت. یادم نمیاد زورم رو از کجا می‌آوردم. نمی‌دونم احتمالا بعدتر هم که برگردم به این روزها همین حرف رو می‌زنم، که چطور وسط استرس کار و خونه، سفر رفتم. چطور کنار دریا خندیدم و چطور با صدای بلند آهنگ خوندم. اما همیشه قبل‌ترها کم‌تر به یاد آدم می‌مونن. بعضی وقت‌ها با زهرا از گذشته صحبت می‌کنیم. از دوستی‌های قدیمی، از جوانی‌های گذشته و از خودمون می‌پرسیم دلمون می‌خواد به اون روزها برگردیم؟ من همیشه مطمئن می‌گم نه و زهرا همیشه مِن‌مِن می‌کنه، ولی تهش هم برمی‌گرده به حرف من و می‌گه نه نمی‌خوام. اما چه روزهای سرشاری بود. حس‌وحال این روزهای منم همینه. روزهای سرشار و پررنگ و پرنور. احساسم اینه که تنهایی‌هام رو گم کردم. تنهایی‌ای که بهم توان می‌داد و حالا دیگه نیست که باتری‌م رو پر کنه. تغییر شغلم حالم رو خی‌لی بهتر کرد و زندگی رو بهم برگردوند اما هنوزم که هنوزه چیزی در من مرده که زنده نمی‌شه. تقصیر کسی نیست و بخشی از بزرگ‌شدنه اما آدمی مدام فکر می‌کنه فقط یه غباره که روی چیزها نشسته و با یه فوت و یه دستمال‌کشیدن از بین می‌ره و شفاف می‌شه، اما نه. نمی‌شه. لکه‌ها ابدی‌ن و اون‌قدرها هم اذیتت نمی‌کنن. اما خب هر چند وقت یک‌بار با خودت می‌گی کاش شفاف بود و می‌شد رنگ آسمون رو واقعی دید. همونطور که هست و نه اونطور که لکه‌ها بازنمایی‌اش می‌کنن. توش‌وتوان به‌اشتراک‌گذاشتن هم ندارم. میلی که دارم معمولی‌تر از همیشه‌ست. خی‌لی معمولی. به‌جز چندباری که برای هزارمین بار دیس‌ایزآس دیدم و چندتا موقعیتی که از آدم‌هایی محبت و خلوص و احساس همدلی دریافت کردم و البته لحظه‌ی دیدن نور خونه‌ای که عاشقش شدیم، الهام رو تجربه نکردم. دلم برای جملات الهام‌بخش و معنا گم شده. گاهی فکر می‌کنم نمی‌تونم تجربه‌ش کنم ولی نمی‌دونم، دیدن یه نور تازه.

  • فاطمه رمضانعلی

دوباره زندگی

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۴:۱۰ ب.ظ

کلماتم رو گم کردم و با اینکه شور زندگی دارم نوشتن برام سخت‌تر از همیشه‌ست. احساس می‌کنم مدل حس‌کردنم تغییر کرده. نمی‌تونم بگم قبلا با خلوص بیشتری حس می‌کردم و با خودم روراست‌تر بودم. چون از این بابت مطمئن نیستم اما گاهی حس می‌کنم خلوص غم شاید بیشتر از چیزهای دیگه‌ست. شاید غم و درد و رنج بیشتر از هرچیز دیگه‌ای اصالت آدمی رو به یاد میاره درحالی‌که خوشحالی این توانایی رو نداره. این روزها دلم اصول خودم رو می‌خواد و پیروی‌کردن ازشون رو اما نمی‌دونم چقدر می‌تونم برگردم به اون آسو. دلم می‌خواد بریم خونه‌ی خودمون و سکون بگیرم. احساس سکون رو می‌خوام گرچه این چند روز که تنها بودیم هم تجربه‌ش نکردم. چند روزیه دلم می‌خواد کمدم رو بریزم بیرون و دوباره مرتبش کنم. دلم می‌خواد همه‌چیز رو از اول بچینم و دوباره شروع کنم. انگار نمی‌شه از نو ساخت اگر فضا رو تغییر نداد. اما وقتش رو ندارم. نه وقت و نه انرژی. انگار همواره کارهایی هستن که اولویتشون بیشتره. دلم سریال‌دیدن‌های بی‌وقفه می‌خواد. احساس می‌کنم خونه‌ی خود آدم زمان‌های تنهایی خودمون رو هم آزاد می‌کنه. چیزی که شاید این روزها ازمون دورتر شده و کم‌تر داریمش. این روزها خی‌لی به این فکر می‌کنم که حس کنم. زندگی کنم و قطره به قطره زندگی رو حس کنم اما نمی‌دونم چطور می‌تونم این کار رو کنم. مواقعی هست که به شدت خوشحالم و رویام رو زندگی می‌کنم. گمون می‌کنم باید بنویسمشون. ازشون حرف بزنم و بیشتر ثبتشون کنم. باید بیشتر حرف بزنم و بیشتر برگردم به خودم. یه تلاش بی‌وقفه برای خودم‌بودن.

  • فاطمه رمضانعلی

هوم، سوییت‌هوم

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۷ ب.ظ

خونه رو پیدا کردیم. همون چیزی که همیشه توی رویاهامون بود. بزرگ و پرنور. قیمت مناسب و پرفکت و با کمی باگ جزئی که به نظر خودمون قابل اغماضه. پرده‌های بلند و سفیدش برام قابل‌تصوره. فرش‌های لاکی و خوش‌رنگش وقتی آفتاب بهش می‌زنه. ساعتش که قراره شب و روزمون رو نشون بده و تو خودش ثبت کنه. تمام دیتیلش توی ذهنم تثبیت‌شده‌ست. خیالش روشنه و پرنور. دلم پیششه. پیش درخت پرتقالش و حیاط بزرگش. پیش پنجره‌ی آشپزخونه‌ش که رو به بیرون باز می‌شه. بوی گل‌های نرگسی که توی خونه می‌پیچه رو از همین الآن می‌تونم بشنوم. حتی بوی کیک وانیلی و ترکیب بوی عود و شمع‌هایی که نگه داشتم تا توی خونه‌مون روشنش کنم. درواقع شب‌ها خوابش رو می‌بینیم. خواب مهمون‌هایی که میان و ما قراره براشون خوراکی‌های خوشمزه درست کنیم. میزبانی. رویایی که همیشه تو سرمون بوده و هست. فکر کردن بهش هم قلبم رو اکلیلی می‌کنه. نمی‌دونم چند قدم باقی‌مونده تا رسیدن بهش چه اتفاقی می‌افته. اما می‌خوامش. زودتر. نور پررنگ و زیبآش رو.

  • فاطمه رمضانعلی