آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

اگه ترسیدی، برو

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۵۴ ب.ظ

اینکه حال خوبی دارم یا نه رو نمی‌دونم. احتمالا دارم. وگرنه نمی‌تونستم این‌همه کار انجام بدم. امروز دلم می‌خواست برم پارک ملت. روی چمن‌هاش دراز بکشم. تک‌وتنها. بعد احتمالا زوج‌هایی رو ببینم که گوشه پارک نشستن و با هم حرف می‌زنن. دلم می‌خواست راه برم تو انقلاب. برم گیشا. یه سر به دانشکده بزنم و ببینم چه خبره. یه بستنی بخرم، یا شاید هم شیرکاکائو. بعد با زهرا می‌نشستیم توی زمین چمن. شاید هم میدون وسط دانشکده و با هم حرف می‌زدیم. انقدر که شب می‌شد. تاریک و تاریک و تاریک. می‌دویدیم سمت متر و من به این فکر می‌کردم که با مترو برم یا منتظر اتویوس بمونم؟ دلم تنگ شده برای خود قبلی‌م. دلم می‌خواد تنها راه برم کمی. توی شهر باشم و آدم‌ها رو ببینم. دلم برای ایستگاه مترو فاطمی، انقلاب و تئاترشهر تنگ شده. وقتی مثل این روزها مهم نبود حتما برای جایی انگشت بزنم و لنگ یک دقیقه باشم. دلم برای عاملیت‌داشتنم تنگ شده. برای وقتایی که می‌تونستم پنج دقیقه دیرتر بزنم بیرون و توی راه بیشتر متوقف بشم. دلم تنگ شده برای محبت‌های یواشکی که فقط از فراغت ذهن بیرون می‌اومد. دلم برای خلاقیتم که کشته شده تنگ شده. دلم برای ذهنم تنگ شده. بسیار و بسیار و بسیار. دلم می‌خواد دیوونه‌وار سریال ببینم. راحت راه برم و بخندم.

  • فاطمه رمضانعلی

اینطوریه که زنده‌ای

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۲۱ ق.ظ

اون روز زهرا رو دیدم، بعد از دو ماه و دقیقا بعد از فارغ‌التحصیلی. حس و حال عجیبی بود. حرفای خوبی زدیم و حرفای عجیب. از سبک زندگی جدیدمون گفتیم. از این‌که کارمندی شده سبک زندگیمون با این‌که ازش متنفر بودیم. از این‌که نمی‌دونستیم ازش بیایم بیرون یا نه، از آدما حرف زدیم، ازاینکه هنوز ناامنن و هنوز هم جالبن. از دردامون گفتیم و به وضوح بزرگ شدیم. آره. به وضوح بزرگ شدیم. من داشتم می‌گفتم من از یه جایی به بعد فکر می‌کردم دیگه هیچ چیزی عجیب نیست و دیگه هیچی نیست که تجربه نکرده باشم اما خورد تو پرم. چون دنیای دور و ورم، الآن و در حال حاضر همه‌ش ناشناخته است. همه‌ی همه‌ی همه‌ش ناشناخته است. گفتم حس یکپارچگی ندارم با اینکه حالم بهتره. انگار به حس‌هام دسترسی ندارم و حالم بدون حس‌هام خوب نیست. انگار من آسو نیستم. خیلی حرف زدم و حرف زد. زیاد اشکی شدیم. زیاد ناامید شدم و بعدش که برگشتم خونه، تصمیم گرفتم از خودم حرف بزنم، این بار بدون عذاب وجدان از خودم بگم و حرف بزنم، حرفای بد نه، اما حرفای خودم رو چرا. پذیرا بود و شنید. من همین رو می‌خواستم. می‌خواستم شنیده بشم و دقیقا بعدش خی‌لی پذیرا شدم. حالم بهتر شد و حس کردم آسو و فاطمه با هم یکی شدن. با اینکه حتی حس‌م شبیه غم بود اما دسترسی به حس‌هام بهم حس یکپارچگی می‌داد. فک کنم من همینو می‌خواستم. امروز به غایت غمگینم همونطور که دیروز بودم. دیروز انقدر اشکی شدم که حالم بد شد. مدت‌ها بود اینطور نشده بودم، اما خوب بود. نیاز داشتم دوباره حس زنده بودن کنم. این درد برام راحت نیست، خصوصا که خی‌لی وقته تجربه‌ش نکردم، اما نیازه. نیازه دوباره این حس رو تحربه کنم که بفهمم زنده‌ام.
معنویت خونم کم شده، خی‌لی خی‌لی. این اذیتم می‌کنه. زیارت می‌خوام و خلوص! ندارمشون. اون روز یه نفر توی سرکار قبل سفرش به کربلا گفت باورم نمی‌شه دارم به سرزمینی پا می‌ذارم که امام زنده اون‌جا بوده. اون موقع خی‌لی اشکی شدم و بارها در روزهای متفاوت یادش افتادم و گریه کردم. حالا برگشته، از سرزمین نور. اون آدم چطور زندگی می‌کنه و من چطور زندگی می‌کنم؟ آیا بین ما فاصله‌ای نیست؟ به نظرم که هست.
این یک کلیشه تکراریه، اما هنوز دونستنش و تکرار کردنش در حال آدمی موثره. اونم این‌که دستم زخم شده، سوخته، یک هفته است و هنوز ترمیم نشده، حتی جالب‌تر اینه که ترمیم شده، ظاهرش بهتر شده و یه لایه پوست روش اومده، روز اولی که سوخت، زیاد درد نمی‌کرد. ظاهر خوبی نداشت اما درد چندانی هم نداشت. امروز اوضاعش بهتره، ترمیم شده و پوست‌های خشکش ریخته و لایه نو هم روش رو گرفته، ولی می‌سوزه، بیشتر از قبل. زخم واقعی روح هم همینه. خونریزی روح هم همینه!
 

  • فاطمه رمضانعلی

از فرط ناامیدی

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۳۸ ب.ظ

دیگه نمی‌دونم چه حسی دارم، در عین حال که آرومم به هم ریخته‌ام. روتین زندگی‌ام سالم نگهم داشته و باعش شده حس غالبم خوشحالی و رضایت باشه. به شدت آدم در لحظه زندگی‌کردن شدم و به خاطر آدمای دورم دارم از خودم مراقبت می‌کنم.

مثل روزهای پیش ترسناک و حال‌بدکن نیست. اتفاقا آرومم. خروجی دارم و کار انجام می‌دم و می‌شه گفت زنده‌ام. اما شاید هم نیستم. نیاز دارم به وقتایی که بشینم و مفصل فکر کنم به زندگیم. به این‌که دلم چی می‌خواد؟ گاهی حس می‌کنم روتین این روزام روتینیه که شاید باید ۳۰سالگی تجربه‌اش می‌کردم اما الآن و توی ۲۲سالگی در حال تجربه‌کردنشم. دلم وحشیانه وقت‌گذروندن با آدمای نایس و خوب و زیبا می‌خواد و در عین حال روتینم خوشحالم می‌کنه. اصلا نمی دونم علاقه‌هام چی‌ن. نمی‌دونم دوست دارم پیش فامیل باشم یا پیش دوستام. شاید هم پیش هیچ کدوم. شاید دلم نمی‌خواد پیش هیچ‌کس باشم. دلم می‌خواد سرکار باشم و کار تحویل بدم و همون موقع هم متنفرم از این‌جا بودن. خیلی به زندگی اعتماد کردم و روتینش رو پذیرفتم.شاید هم خوب نیست اما تنها چیزیه که نگهم م‌داره. گاهی یه روزایی یه شبایی و یه لحظه‌هایی یاد این می‌افتم که چه دردها و حس‌هایی رو تجربه می‌کردم و حالم بد می‌شه از یادآوریش. اون روز توی ماشین بودیم و یه کسی چیزی گفت که من گفتم وای نه نمی‌خوام یاد اون روزا بیفتم و قلبم تیر کشید. یادآوری اون روزا با تموم شیرینیش و با تموم حس‌های غالبش چیزیه که نمی‌خوام دیگه بهش فکر کنم. شاید هم به خاطر همینه که انقدر شیفته آرامش و روتین الآنمم و نمی‌خوام از دستش بدم. شاید باید به خودم زمان بدم که از این حالت بگذرم و رد بشم تا حالم بهتر بشه. اما این عبارت هم برام گنگه، چون حالم بد نیست. وای حالم داره از گفتنشون هم به هم می‌خوره!

می‌ترسم با خودم تنها باشم که مبادا فکرها هجوم بیارن، بعد با خودم فکر می‌‌کنم که قبل‌تر چطور بودم؟ قبل‌ترها هم دو حالت داشتم. یه حالتم این بود که خودم رو می‌کشتم انقدر کار می‌کردم که مبادا تنها بشم و فکر کنم و گاهی هم با تنهایی راحت بودم. حس می‌کنم این روزها کم‌تر توان تنهایی رو دارم. اشکی می‌شم. قبلا ها راحت‌تر گریه می‌کردم. راحت‌تر به خودم اجازه ناراحتی می‌دادم، راحت‌تر به حس‌های بدم بدون شرم فکر می‌کردم. اما الآن و این روزا مدام شرم می‌گیرم از فکر کردن به خودم و حتی چیزهای خوب قبل‌ترها هم بهم حس لذت نمی‌ده، دوستی خوشحالم نمی‌کنه، محبت خوشحالم نمی‌کنه، انسان‌ها بیشتر از قبل ناامیدم می‌کنن و از فکر به این هم ناامید می‌شم.

اما مهم‌ترین ناامیدی که این روزا تجربه کردم، دیروز بود. توی نمازخونه که با مریم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم.-همین الآن هم از یادآوریش اشکی شدم- یه لحظه با خودم گفتم وای دوباره همون لذت هم‌صحبتی با انسان‌ها رو تجربه کردم. دوباره حس خوب گرفتم. دوباره از آدم‌ها خوشحال و نسبت بهشون امیدوار شدم. چه خوب، می‌تونم باهاش دوست بشم. تمام طول راه خوشحال بودم که این حس توی من نمرده. ولی چی شد ته‌ش؟ ته ته ته ته‌ش یک ساعت هم بیشتر طول نکشید، رسیدم خونه و باز هم ناامید شدم. ولی درد این ناامیدی بیشتر از هر ناامیدی دیگه و قبلی‌ایه. این ناامیدی دردش بیشتره. چون تو دوباره امیدوار شدی، دوباره قلبت اون شور رو حس کرده ولی خب از دستش دادی.

یا مثلا امروز صبح دلم می‌خواست نیمرو رو یه مدل دیگه درست کنم، فلفل دلمه‌ای رو برداشتم و تیکه کردم و روش نیمرو ریختم که شبیه قالب عمل کنه، اما قبل این‌که خی‌لی پیش بره، برشون داشتم و انداختمشون سطل. چون حس کردم نه جالبه و نه خوشحال‌کننده. یا همین الآن یه ایده به نظرم رسید که می‌تونه خی‌لی خوشحال‌کننده باشه، ولی حتی نتونستم بیانش کنم. چون از خودم و ایده‌م متنفر شدم. این‌طوریه ناامیدشدن. اما دلم پناهگاه امن می‌خواد. قراره زهرا رو فردا ببینم. بعد دو ماه. می‌دونم اون ناامیدم نمی‌کنه. داستان‌های ما ناامیدکننده نیستن، برعکس دوستیای قبلی. دلم برای بشری یه ذره شده. چندبار خواستم ببینمش و نبود. حالا هم کربلاست. در زندگیم نیاز دارم بیشتر با این آدم تعامل کنم. آه قلبم درد می‌کنه. دلم می‌خواد بعد مدت‌ها ساعت‌ها گریه کنم. اما نمی‌دونم که حتی فرصت چنین چیزی رو هم پیدا می‌کنم یا نه. هنوز هم کارهایی برای انجام دارم ولی قلبی برای انجام‌دادنشون. نه!

  • فاطمه رمضانعلی

به هیچ تجربه‌ای «نه» نگو

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۳۷ ق.ظ

ایده خاصی ندارم، نمی‌دونم باید چی کار کرد و در واقع بیشتر از هر وقتی، اعتماد کردم به مسیر و تجربه‌کردن و یادگیری. با سرعت هرچه تمام‌تر دارم می‌دوم و می‌دوم و به هیچ تجربه‌ای «نه» نمی‌گم. تو این چند ماه زیاد دنبال کار گشتم و زیاد بیکار موندم. کار راحتی نبود برام. روزها که می‌گذشت. صبح‌ها شب می‌شد و شب‌ها صبح می‌شد با خودم می‌گفتم که من چطور اون همه کار در روز انجام می‌دادم و زنده می‌موندم؟ چطور می‌رسیدم به اینکه تا خود طرشت برم، طرح درس بنویسم، بازی محیطی طراحی کنم و با هزار و یکی آدم تعامل کنم و همزمان یه عالمه کار گرافیکی انجام بدم. تو اون روزایی که بیکار بودم مدام به این فکر می‌کردم که چطور زورم می‌رسید وسط اون همه حس زیاد و عجیب و غریب و تعلیق، کار کنم و پول دربیارم. چطور کارهام رو تحویل می‌دادم و به چالش نمی‌خوردم و کم نمی‌آوردم. حالا دوباره روزهام برگشته به همون سرشلوغی سابق، شاید حتی بیشتر، حالا زندگی خودم رو دارم و دردسرا و چالش‌های خودش رو. راه‌ها برام به شکلی باز شد که زیاد آزمون و خطا کنم و زیاد تجربه کنم. موقعیت کاری جدید، یاد گرفتن مهارت‌های جدید و فکر کردن به ارتقای شغلی شد پررنگ‌ترین حس زندگیم، محبتم به سرانجام رسید و شکل گرفت و کل زندگیم وقف نگه‌داشتنش شد. دوستی‌هایی رو از دست دادم و سوگ زیادی رو تجربه کردم. فهمیدم که در این سرشلوغیا و لب‌به‌لب زندگی کردنا، نیاز دارم دوستیای خالصی رو تجربه کنم و دیگه توان اذیت‌شدن توسط آدما رو ندارم. فهمیدم که این زندگی بزرگسالی زمان کمی برای دیدن دوستام بهم می‌ده و با این‌که مطلوب نیست، آدمی ازش در امان نمی‌مونه.

وبلاگم رو از دست دادم و خی‌لی صبر کردم که رمز و نام کاربریم بهم برگرده. اما دیدم این‌جا، این خودمم که دارم از بین می‌برم. پس این‌جا رو زدم که باز هم به زندگی برگردم. کلمات هنوز هم نجات‌دهنده‌ان و تنها چیزایی‌ان که من رو به زندگی برمی‌گردونن و باعث می‌شن آسو رو فراموش نکنم.

  • فاطمه رمضانعلی