این زانو جون نداره
نمیخوام بیفتم روی اون مود، اگر بیفتم رو اون مود که اصرار کنم ذهنم دیگه نشدنش رو متصور نمیؤه. امیدوارم و متوکلم اما هیچوقت بیانش نمیکنم. دیگه مثل قبل به خدا نمیگم بهش توکل کردم، که میدونم حواسش بهم هست که میدونم همه این کارها به خاطر خودمه. اما دارم طوری زندگی میکنم که گویی متوکلام. حرف اینده رو نمیزنم، نگرانش نیستم و بهش فکر نمیکنم. اما دلم میخواد به خدا بگم صبرم داره تموم میشه که دلم میخواد کمکش رو پررنگ تو زندگیم ببینم. دلم میخواد بهش بگم این همه کارکردن، این همه تلاش و بدوبدو برای اینه که دلم میخواد آدم مفید و بهدردبخوری باشم. دلم میخواد کمک کنم، همراه باشم و با آدما مهربون باشم. دلم میخواد طرف حسابم خود خدا باشه نه خلق روزگار. نمیخوام وقتی چیزی میشه کینه به دل بگیرم، دلم میخواد بگم آخدا من میدونم این چی کار کرد و چرا ناراحت شدم اما تو جبـاری و تو جبرانکنندهای. حواست هست و مهربونی. دستهام رو میبینی. همونطور که دیروز بعد از مدتها زیاد غصه خوردم و حالم بد شد و دستهام یخ کرد، تمرکزم رفت و جهان برام پوچ و بیمعنی شد. دلم میخواد بگم تو دستهام رو دیدی که یخ کرد، نور و رمق ازش رفت، محبت ازش سر خورد و قلبم سرد شد و چشمام گرم! دلم میخواد بگم خستهام از مهربونبودن با آدمها، بگم دلم سفر میخواد تنها و تنها و تنها. دلم دورشدن از آدمها رو میخواد و دلم انسانهای امن میخواد. میخوام بگم من زورم کم میرسه. نگاه نکن به این شکلی دویدنم، از محبتمه، از دوستداشتنمه که نمیافتم. یک لحظه انرژی وجودیام قطع بشه درجا بیهوش میشم. پاهام توش خالیه، رمق نداره. دستهام جون نداره. هر روز هزاران کلمه متن مینویسه، متنهای خلاقانه، هیجانانگیز و ترغیبکننده. امیدوارکننده به جهان. اما کی میدونه تو دلِ دستهایی که به جون آدمهای دیگه رمق میریزه چند تا رمق دیگه باقی مونده؟ بعید میدونم تعداد زیادی؟ اما راستش دارم به این فکر میکنم رمقی که داده میشه از کجا میاد؟ از دل همون دستها؟
- ۰ نظر
- ۱۲ مهر ۰۲ ، ۱۶:۳۸