آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

این زانو جون نداره

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۴:۳۸ ب.ظ

نمی‌خوام بیفتم روی اون مود، اگر بیفتم رو اون مود که اصرار کنم ذهنم دیگه نشدنش رو متصور نمی‌ؤه. امیدوارم و متوکلم‌ اما هیچ‌وقت بیانش نمی‌کنم. دیگه مثل قبل به خدا نمی‌گم بهش توکل کردم، که می‌دونم حواسش بهم هست که می‌دونم همه این کارها به خاطر خودمه. اما دارم طوری زندگی می‌کنم که گویی متوکل‌ام. حرف اینده رو نمی‌زنم، نگرانش نیستم و بهش فکر نمی‌کنم. اما دلم می‌خواد به خدا بگم صبرم داره تموم می‌شه که دلم می‌خواد کمکش رو پررنگ تو زندگیم ببینم. دلم می‌خواد بهش بگم این همه کارکردن، این همه تلاش و بدوبدو برای اینه که دلم می‌خواد آدم مفید و به‌دردبخوری باشم. دلم می‌خواد کمک کنم، همراه باشم و با آدما مهربون باشم. دلم می‌خواد طرف حسابم خود خدا باشه نه خلق روزگار. نمی‌خوام وقتی چیزی می‌شه کینه به دل بگیرم، دلم می‌خواد بگم آخدا من می‌‌دونم این چی کار کرد و چرا ناراحت شدم اما تو جبـاری و تو جبران‌کننده‌ای. حواست هست و مهربونی. دست‌هام رو می‌بینی. همون‌طور که دیروز بعد از مدت‌ها زیاد غصه خوردم و حالم بد شد و دست‌هام یخ کرد، تمرکزم رفت و جهان برام پوچ و بی‌معنی شد. دلم می‌خواد بگم تو دست‌هام رو دیدی که یخ کرد، نور و رمق ازش رفت، محبت ازش سر خورد و قلبم سرد شد و چشمام گرم! دلم می‌خواد بگم خسته‌ام از مهربون‌بودن با آدم‌ها، بگم دلم سفر می‌خواد تنها و تنها و تنها. دلم دورشدن از آدم‌ها رو می‌خواد و دلم انسان‌های امن می‌خواد. می‌خوام بگم من زورم کم می‌رسه. نگاه نکن به این شکلی دویدنم، از محبتمه، از دوست‌داشتنمه که نمی‌افتم. یک لحظه انرژی وجودی‌ام قطع بشه درجا بیهوش می‌شم. پاهام توش خالیه، رمق نداره. دست‌هام جون نداره. هر روز هزاران کلمه متن می‌نویسه، متن‌های خلاقانه، هیجان‌انگیز و ترغیب‌کننده. امیدوارکننده به جهان. اما کی می‌دونه تو دلِ دست‌هایی که به جون آدم‌های دیگه رمق می‌ریزه چند تا رمق دیگه باقی مونده؟ بعید می‌دونم تعداد زیادی؟ اما راستش دارم به این فکر می‌کنم رمقی که داده می‌شه از کجا میاد؟ از دل همون دست‌ها؟

  • فاطمه رمضانعلی

هرکی دورت کنه از خودت، دوست نیست

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۹ ق.ظ

چیزی که این روزها دارم یاد می‌گیرم اینه که احساسی که از تجربه یه اتفاق به دست میارم به آدمی که اون حس رو ازش گرفتم ربطی نداره. اگر اتفاقی پیش میاد و برنامه‌ای به هم می‌ریزه و کنسل می‌شه من حس ناخوشایندی رو تجربه می‌کنم. دلم نمی‌خواد در حالت عادی اتفاق بیفته و مهم نیست این اتفاق از سمت کی بیفته یا از قصد باشه یا هرچیزی شبیهبه این. من از کنسل شدن حس بدی می‌گیرم. اما مشخصا از اون آدمی که مسببش بوده ناراحت نمی‌شم. چون خیلی وقت‌ها اصلا تقصیر اون آدم نیست. به فرض کار مهمی پیش میاد که برنامه کنسل می‌شه. باید یاد بگیرم و حواسم باشه که به خودم القا نکنم که نباید از این اتفاق ناراحت بشم درحالی‌که اون آدم هم باید بذاره من حس‌م رو تمام و کمال تجربه کنم بدون اینکه این رو به خودش برگردونه.

هرچی یبشتر می‌گذره با اینکه فکر می‌کنم از حس‌هام دور شدم ولی خب نه. اتفاقا نزدیکم بهشون. هنوز حس‌هام در دسترسمن و می‌تونم بهشون برگردم، اینکه از کنسل‌شدن برنامه‌ای که دوسش داشتم اشکی می‌شم، این‌که حالم به هم می‌ریزه، اینکه هنوز آسمون زیبا و پاییزی دلم رو می‌بره. این که هنوز وقتی دستبند زیبای ظریف می‌بینم دلم می‌خواد داشته باشمش و همیشه دستم باشه. همین‌که می‌تونم آدم‌ها رو خوشحال کنم، دلم می‌خواد ببینمشون و باهاشون بخندم. این‌که یادم میاد یه شبی تو راه شمال پیاده شدم و ماه رو دیدم و ستاره‌ها رو شمردم. این هنوز منقلبم می‌کنه. اینکه یه هو در طول روز دلم می‌خواد تک و تنها برم انقلاب و راه برم و آهنگ گوش کنم. این‌که به اندازه قبل نمی‌ترسم از تنهایی. همه این‌ها یعنی هنوز زنده‌م.  کی بود می‌گفت؟ اگر رنج رو حس می‌کنی پس هنوز زنده‌ای. اگر هنوز هم دردت میاد یعنی زنده‌ای. این‌که آدم‌هایی رو دارم که دوستشون دارم یعنی زنده‌ام. این‌که دست‌هام بری آدم‌هایی شفابخشه. این‌که دلم می‌خواد بغلشون کنم و پیششون باشم. آره من زنده‌ام و هر باری که به این شک کنم دروغه. یه توهین به آسوعه. آسو تو زنده‌ای و هرکسی که جلوی این حس‌ت رو بگیره آدم بدیه. پس باید زنده بمونی. مثل همیشه که زنده می‌موندی. مثل همیشه که نفس عمیق کشیدی، اشک‌هات رو قورت دادی و دردت رو کشیدی تو خودت و زنده موندی.

  • فاطمه رمضانعلی

اگه ترسیدی، برو

يكشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۵۴ ب.ظ

اینکه حال خوبی دارم یا نه رو نمی‌دونم. احتمالا دارم. وگرنه نمی‌تونستم این‌همه کار انجام بدم. امروز دلم می‌خواست برم پارک ملت. روی چمن‌هاش دراز بکشم. تک‌وتنها. بعد احتمالا زوج‌هایی رو ببینم که گوشه پارک نشستن و با هم حرف می‌زنن. دلم می‌خواست راه برم تو انقلاب. برم گیشا. یه سر به دانشکده بزنم و ببینم چه خبره. یه بستنی بخرم، یا شاید هم شیرکاکائو. بعد با زهرا می‌نشستیم توی زمین چمن. شاید هم میدون وسط دانشکده و با هم حرف می‌زدیم. انقدر که شب می‌شد. تاریک و تاریک و تاریک. می‌دویدیم سمت متر و من به این فکر می‌کردم که با مترو برم یا منتظر اتویوس بمونم؟ دلم تنگ شده برای خود قبلی‌م. دلم می‌خواد تنها راه برم کمی. توی شهر باشم و آدم‌ها رو ببینم. دلم برای ایستگاه مترو فاطمی، انقلاب و تئاترشهر تنگ شده. وقتی مثل این روزها مهم نبود حتما برای جایی انگشت بزنم و لنگ یک دقیقه باشم. دلم برای عاملیت‌داشتنم تنگ شده. برای وقتایی که می‌تونستم پنج دقیقه دیرتر بزنم بیرون و توی راه بیشتر متوقف بشم. دلم تنگ شده برای محبت‌های یواشکی که فقط از فراغت ذهن بیرون می‌اومد. دلم برای خلاقیتم که کشته شده تنگ شده. دلم برای ذهنم تنگ شده. بسیار و بسیار و بسیار. دلم می‌خواد دیوونه‌وار سریال ببینم. راحت راه برم و بخندم.

  • فاطمه رمضانعلی