آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

اگه افتادی نمیر

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۰۵ ق.ظ

اون وقتی اوضاع جالب می‌شه که تروماهای ذهنیت فعال می‌شن و تو در حال ایگنورشون بودی. تو بیخیالشون شده بودی. تو فکر کرده بودی می‌تونی کنار بیای. فکر کرده بودی همه‌چیز اوکیه و سرجاشه. اما تروماهای ذهنیت وقتی فعال می‌شن که منتظرشون نیستی. درست همون وقتی که فکر می‌کنی حسابی از پسشون براومدی. زندگی من پر بوده از این حالت‌ها و ببین خسته‌ام از اینکه هر بار براشون بلند بشم و بجنگم. واقعا می‌خوام بیفتم. 

  • فاطمه رمضانعلی

اشتباه کن و نترس. برای ۳۹۴۵۸۵۹بار

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۵۵ ب.ظ

من در زندگی اشتباهات کمی نکردم. آدم‌های دورم هم اشتباهاتم رو خیلی وقت‌ها به روم نیاوردن و بهم اجازه دادن مستقل باشم، مستقل تصمیم بگیرم و پای اشتباهاتم وایستم. جنبه‌های خوبی هم داشته. اینکه به تجربه‌‌های مختلف نه نگفتم. حاضر بودم تجربه کنم و اشتباه کنم و نترسم. نمی‌خوام خوب‌بودن این اتفاق رو رد کنم اما مسئله اینه که وقتی خسته‌ام و بیحال. وقتی نمی‌تونم برای خودم بجنگم اشتباهاتم میاد جلوی چشمم. دلم می‌خواد کسی بود که مسئولیتش رو به عهده می‌گرفت و همه‌چیز رو قبول می‌کرد و من یه گوشه می‌نشستم و ارد می‌دادم. اما دیشب داشتم فکر می‌کردم آسوی واقعی کیه؟ آسوی واقعی ترجیح می‌ده اشتباهاتش جلوی چشمش باشن. که یادش بمونه زخم خورده، اشتباه کرده، جاهایی عجله کرده و جاهایی هم بیخیال شده و جا زده. تا چند وقت پیش فکر نمی‌کردم زورش رو داشته باشم که به آسوی عادی برگردم. فکر می‌کردم باید تا ابد یا زمان‌های خیلی دور نقش دومم رو بپذیرم و نقاب به صورت بمونم. اما این روزها، با تموم خستگی‌هاش و درگیری‌هاش احساس می‌کنم آسو هنوز زنده‌ست. هنوز می‌تونه نفس بکشه، می‌تونه بجنگه یا دلش می‌خواد که بجنگه. خود این قدم رو به جلوییه.

  • فاطمه رمضانعلی

بهتر و بهتر می‌شه

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۱۷ ب.ظ

باید نذارم که ذوقم بمیره. این رو به زهرا اون روز گفتم اما نمی‌دونم خودم چقدر بهش پایبندم و یا می‌تونم که باشم. مسئله اینه که براش تلاش کنم. مثلا امروز باید قبل رفتن به خونه برم شهرکتاب، توش بچرخم و دنبال عیدی بچه‌ها باشم. باید طرح‌های پینترستی رو پیدا کنم و نقاشی‌کردنش رو شروع کنم. عید نزدیکه و باید حواسم باشه به خودم. سال ۱۴۰۳ همون سالیه که باید حواسم به خودم باشه و برگردم به آسو و معیارهاش.

مهم‌ترینش نقاشی‌کشیدن و نامه‌نوشتن برای عزیزترین آدم‌های زندگیمه.

 

  • فاطمه رمضانعلی

تموم‌نشدنی

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۰۱ ب.ظ

جمعه کنکور ارشده، درحالی‌که من فکر می‌کردم ۱۲ اسفنده. قراره برای بار دوم کنکور بدم. در رشته‌ای که دوستش دارم اما احتمالا تلاش‌هام برای کنکورش کافی نبوده. قبل از اینکه بفهمم کنکور ۴ اسفنده و نه ۱۲ اسفند، یک هفته‌ای بود که شروع کرده بودم به آرام‌آرام مرورکردن. تست‌های کنکور رو می زدم و فصل مربوطه رو دوره می‌کردم. اما حالا که زمان کم‌تری باقی مونده تصمیم دارم من هم سرعتم رو بیشتر کنم. درس خوندن خوبه، من دوستش دارم و برام فرایند لذت‌بخشیه اما برای کنکورخوندن رو مدت‌هاست که دیگه برنمی‌تابم و خسته‌تر از اونی‌م که بتونم ساعت‌ها برای تست‌زدن درس بخونم. اما این رشته، رویامه. نمی‌دونم. قصدم اینه بقیه گرایش‌های این رشته رو هم امسال در انتخاب رشته بزنم، ولی خب قطعا ترجیحم اینه که رتبه بهتری بیارم و گرایش خودم رو قبول بشم. می‌ترسم اما نگران هم نیستم. این چند روز که در حال درس‌خوندنم و خیلی فورس دارم این کار رو می‌کنم اینطوری‌م که چیزهای زیادی میاد توی ذهنم، کارهای زیادی برای انجام‌دادن اما همه‌شون رو دارم می‌زنم کنار و ایگنور می‌کنم تا فقط تموم بشه. آخر هفته، هرچقدر هم که زود باشه برای من انتخاب ایده‌‌آلی به حساب میاد. چون شاید خود تموم‌شدنش بتونه باری رو از روی دوشم برداره. دلم برای م و ب تنگ شده. بسیار اما مطمئن نیستم که دلم بخواد ببینمشون. ذهنم شلوغه و فقط می‌خوام امروز تموم بشه. خی‌لی زود خدافظی کنم و برم خونه. ولی امروز قراره کش بیاد. طولانی طولانی طولانی.

  • فاطمه رمضانعلی

نوری تازه

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۴۴ ب.ظ

روزهای قلبم رو به یاد نمیارم. یادم نمیاد که سرکار قبلی چطور کار می‌کردم؟ چه خروجی‌هایی تحویل می‌دادم و چه چیزهایی ارزش بود؟ یادم نمیاد صبح‌ها با چه انگیزه‌ای از جام پا می‌شدم. چطور دووم می‌آوردم و چطور کار می‌کردم؟ احساس می‌کنم روزهای قبل برام یه خواب طولانی بودن. خوابی که از قضا توش بیدار بودم و منفعل نبودم. دارم با خودم فکر می‌کنم چطور از پس ارتباط با آدم‌هایی براومدم و چقدر جالب که اون وسط، وسط اون همه چالش و درد و رنج کاری و شخصی، زندگی کردم و لذت بردم. انسان‌های امن دیدم، سریال‌های خوب و کتاب‌های پرفکت. یادم نمیاد زورم رو از کجا می‌آوردم. نمی‌دونم احتمالا بعدتر هم که برگردم به این روزها همین حرف رو می‌زنم، که چطور وسط استرس کار و خونه، سفر رفتم. چطور کنار دریا خندیدم و چطور با صدای بلند آهنگ خوندم. اما همیشه قبل‌ترها کم‌تر به یاد آدم می‌مونن. بعضی وقت‌ها با زهرا از گذشته صحبت می‌کنیم. از دوستی‌های قدیمی، از جوانی‌های گذشته و از خودمون می‌پرسیم دلمون می‌خواد به اون روزها برگردیم؟ من همیشه مطمئن می‌گم نه و زهرا همیشه مِن‌مِن می‌کنه، ولی تهش هم برمی‌گرده به حرف من و می‌گه نه نمی‌خوام. اما چه روزهای سرشاری بود. حس‌وحال این روزهای منم همینه. روزهای سرشار و پررنگ و پرنور. احساسم اینه که تنهایی‌هام رو گم کردم. تنهایی‌ای که بهم توان می‌داد و حالا دیگه نیست که باتری‌م رو پر کنه. تغییر شغلم حالم رو خی‌لی بهتر کرد و زندگی رو بهم برگردوند اما هنوزم که هنوزه چیزی در من مرده که زنده نمی‌شه. تقصیر کسی نیست و بخشی از بزرگ‌شدنه اما آدمی مدام فکر می‌کنه فقط یه غباره که روی چیزها نشسته و با یه فوت و یه دستمال‌کشیدن از بین می‌ره و شفاف می‌شه، اما نه. نمی‌شه. لکه‌ها ابدی‌ن و اون‌قدرها هم اذیتت نمی‌کنن. اما خب هر چند وقت یک‌بار با خودت می‌گی کاش شفاف بود و می‌شد رنگ آسمون رو واقعی دید. همونطور که هست و نه اونطور که لکه‌ها بازنمایی‌اش می‌کنن. توش‌وتوان به‌اشتراک‌گذاشتن هم ندارم. میلی که دارم معمولی‌تر از همیشه‌ست. خی‌لی معمولی. به‌جز چندباری که برای هزارمین بار دیس‌ایزآس دیدم و چندتا موقعیتی که از آدم‌هایی محبت و خلوص و احساس همدلی دریافت کردم و البته لحظه‌ی دیدن نور خونه‌ای که عاشقش شدیم، الهام رو تجربه نکردم. دلم برای جملات الهام‌بخش و معنا گم شده. گاهی فکر می‌کنم نمی‌تونم تجربه‌ش کنم ولی نمی‌دونم، دیدن یه نور تازه.

  • فاطمه رمضانعلی

دوباره زندگی

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۴:۱۰ ب.ظ

کلماتم رو گم کردم و با اینکه شور زندگی دارم نوشتن برام سخت‌تر از همیشه‌ست. احساس می‌کنم مدل حس‌کردنم تغییر کرده. نمی‌تونم بگم قبلا با خلوص بیشتری حس می‌کردم و با خودم روراست‌تر بودم. چون از این بابت مطمئن نیستم اما گاهی حس می‌کنم خلوص غم شاید بیشتر از چیزهای دیگه‌ست. شاید غم و درد و رنج بیشتر از هرچیز دیگه‌ای اصالت آدمی رو به یاد میاره درحالی‌که خوشحالی این توانایی رو نداره. این روزها دلم اصول خودم رو می‌خواد و پیروی‌کردن ازشون رو اما نمی‌دونم چقدر می‌تونم برگردم به اون آسو. دلم می‌خواد بریم خونه‌ی خودمون و سکون بگیرم. احساس سکون رو می‌خوام گرچه این چند روز که تنها بودیم هم تجربه‌ش نکردم. چند روزیه دلم می‌خواد کمدم رو بریزم بیرون و دوباره مرتبش کنم. دلم می‌خواد همه‌چیز رو از اول بچینم و دوباره شروع کنم. انگار نمی‌شه از نو ساخت اگر فضا رو تغییر نداد. اما وقتش رو ندارم. نه وقت و نه انرژی. انگار همواره کارهایی هستن که اولویتشون بیشتره. دلم سریال‌دیدن‌های بی‌وقفه می‌خواد. احساس می‌کنم خونه‌ی خود آدم زمان‌های تنهایی خودمون رو هم آزاد می‌کنه. چیزی که شاید این روزها ازمون دورتر شده و کم‌تر داریمش. این روزها خی‌لی به این فکر می‌کنم که حس کنم. زندگی کنم و قطره به قطره زندگی رو حس کنم اما نمی‌دونم چطور می‌تونم این کار رو کنم. مواقعی هست که به شدت خوشحالم و رویام رو زندگی می‌کنم. گمون می‌کنم باید بنویسمشون. ازشون حرف بزنم و بیشتر ثبتشون کنم. باید بیشتر حرف بزنم و بیشتر برگردم به خودم. یه تلاش بی‌وقفه برای خودم‌بودن.

  • فاطمه رمضانعلی

هوم، سوییت‌هوم

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۷ ب.ظ

خونه رو پیدا کردیم. همون چیزی که همیشه توی رویاهامون بود. بزرگ و پرنور. قیمت مناسب و پرفکت و با کمی باگ جزئی که به نظر خودمون قابل اغماضه. پرده‌های بلند و سفیدش برام قابل‌تصوره. فرش‌های لاکی و خوش‌رنگش وقتی آفتاب بهش می‌زنه. ساعتش که قراره شب و روزمون رو نشون بده و تو خودش ثبت کنه. تمام دیتیلش توی ذهنم تثبیت‌شده‌ست. خیالش روشنه و پرنور. دلم پیششه. پیش درخت پرتقالش و حیاط بزرگش. پیش پنجره‌ی آشپزخونه‌ش که رو به بیرون باز می‌شه. بوی گل‌های نرگسی که توی خونه می‌پیچه رو از همین الآن می‌تونم بشنوم. حتی بوی کیک وانیلی و ترکیب بوی عود و شمع‌هایی که نگه داشتم تا توی خونه‌مون روشنش کنم. درواقع شب‌ها خوابش رو می‌بینیم. خواب مهمون‌هایی که میان و ما قراره براشون خوراکی‌های خوشمزه درست کنیم. میزبانی. رویایی که همیشه تو سرمون بوده و هست. فکر کردن بهش هم قلبم رو اکلیلی می‌کنه. نمی‌دونم چند قدم باقی‌مونده تا رسیدن بهش چه اتفاقی می‌افته. اما می‌خوامش. زودتر. نور پررنگ و زیبآش رو.

  • فاطمه رمضانعلی

برگشتن

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۵۷ ب.ظ

لحظات خوبی از روز یاد لحظات شگفت‌انگیزی می‌افتم که تجربه کردم و از سر گذروندم. لحظات خوش‌رنگ گل‌نرگس‌داشتن توی پارک قیطریه و راه‌‌رفتن‌های توی پارک ملت و عکاسش. شمع‌های گرم‌کننده در روزهای سرد و قلب آروم و گرمم. یاد تجریش و امامزاده و افطاری‌های بی‌نظیرش. یاد تموم حس‌های پررنگم و اطمینان قلبم و ترس توی دلم. قبل‌تر‌ها. یعنی ماه‌های گذشته که توی اون کار سمی بودم این بعدم رو از دست داده بودم. هیچ الهامی بهم نمی‌شد و فرصت تجربه‌ تموم حس‌های دنیا رو از دست داده بودم. عصبی بودم و خسته. بدون هیچ تجربه‌‌ای. تنها درد و سم و غم و خستگی و خستگی. اما حالا که یک ماه و نیم از شروع کار جدیدم می‌گذره و دوباره دارم امنیت و آرامش رو تجربه می‌کنم منابع الهام به روم باز شدن. هنوز می‌تونم دیس ایز آس ببینم و متاثر بشم. ولاگ‌های درست‌کردن مربای آلبالو ببینم لذت ببرم. می‌تونم متن عاشقانه بنویسم و قبل از خواب، روزهای زیبای زندگیم رو مرور کنم. این چیزیه که مدت‌های زیادی نداشتمش و حالم رو می‌تونست بد کنه و به هم‌« بریزه اما دوباره بهم برگشته و این تجربه شگفت‌انگیزه. دیشب که چراغ‌ها خاموش بود و پتوها روی زمین بودن و دیس ایز آس می‌دیدیم. هوا سرد بود و توی خونه بوی ماهی دودی می‌اومد و همه‌چیز در یک ریلکسینگ خوبی قرار داشت مدام می‌خواستم لحظه رو ببلعم و با خودم می‌گفتم وای چقدر همه‌چیز عالیه. همون چیزی که یک‌بار سروش صحت گفته بود اگه این لحظه عالی نیست پس چی عالیه؟! روزی که توی اون کار ترسناک گیر کرده بودم و نمی‌دونستم چی منتظرمه فکر می‌کردم هیچ‌وقت دوباره به این حس برنمی‌گردم. دیگه این آسو اون آسوی قبلی نمی‌شه اما محبت نشون داده تجربه‌ی خوب می‌تونه چیزها رو ترمیم کنه. قلب رو و حس رو! اما هیچ‌کس نمی دونه چی منتظرشه و شاید حق داشتم از این‌که فکر می‌کردم اوضاع بده و هیچ‌وقت از این بهتر نمی شه. ولی می دونین همون یه نور لحظه‌ای شگفت‌انگیز که ته ته ته دلت هست و بهت می‌گه باز هم روزها روشن می‌شه رهات نمی‌کنه و دلت می‌خواد بازم زندگی کنی. دیشب کیت توی دیس ایز آس می‌گفت اگه جهان توی بدترین نقاطش بایسته که به درد نمی‌خوره. جهان می‌چرخه و می‌چرخه تا اون امکان دیدن نور رو فراهم کنه. و خب می‌بینین؟ چی بهتر از این؟

  • فاطمه رمضانعلی

این زانو جون نداره

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۴:۳۸ ب.ظ

نمی‌خوام بیفتم روی اون مود، اگر بیفتم رو اون مود که اصرار کنم ذهنم دیگه نشدنش رو متصور نمی‌ؤه. امیدوارم و متوکلم‌ اما هیچ‌وقت بیانش نمی‌کنم. دیگه مثل قبل به خدا نمی‌گم بهش توکل کردم، که می‌دونم حواسش بهم هست که می‌دونم همه این کارها به خاطر خودمه. اما دارم طوری زندگی می‌کنم که گویی متوکل‌ام. حرف اینده رو نمی‌زنم، نگرانش نیستم و بهش فکر نمی‌کنم. اما دلم می‌خواد به خدا بگم صبرم داره تموم می‌شه که دلم می‌خواد کمکش رو پررنگ تو زندگیم ببینم. دلم می‌خواد بهش بگم این همه کارکردن، این همه تلاش و بدوبدو برای اینه که دلم می‌خواد آدم مفید و به‌دردبخوری باشم. دلم می‌خواد کمک کنم، همراه باشم و با آدما مهربون باشم. دلم می‌خواد طرف حسابم خود خدا باشه نه خلق روزگار. نمی‌خوام وقتی چیزی می‌شه کینه به دل بگیرم، دلم می‌خواد بگم آخدا من می‌‌دونم این چی کار کرد و چرا ناراحت شدم اما تو جبـاری و تو جبران‌کننده‌ای. حواست هست و مهربونی. دست‌هام رو می‌بینی. همون‌طور که دیروز بعد از مدت‌ها زیاد غصه خوردم و حالم بد شد و دست‌هام یخ کرد، تمرکزم رفت و جهان برام پوچ و بی‌معنی شد. دلم می‌خواد بگم تو دست‌هام رو دیدی که یخ کرد، نور و رمق ازش رفت، محبت ازش سر خورد و قلبم سرد شد و چشمام گرم! دلم می‌خواد بگم خسته‌ام از مهربون‌بودن با آدم‌ها، بگم دلم سفر می‌خواد تنها و تنها و تنها. دلم دورشدن از آدم‌ها رو می‌خواد و دلم انسان‌های امن می‌خواد. می‌خوام بگم من زورم کم می‌رسه. نگاه نکن به این شکلی دویدنم، از محبتمه، از دوست‌داشتنمه که نمی‌افتم. یک لحظه انرژی وجودی‌ام قطع بشه درجا بیهوش می‌شم. پاهام توش خالیه، رمق نداره. دست‌هام جون نداره. هر روز هزاران کلمه متن می‌نویسه، متن‌های خلاقانه، هیجان‌انگیز و ترغیب‌کننده. امیدوارکننده به جهان. اما کی می‌دونه تو دلِ دست‌هایی که به جون آدم‌های دیگه رمق می‌ریزه چند تا رمق دیگه باقی مونده؟ بعید می‌دونم تعداد زیادی؟ اما راستش دارم به این فکر می‌کنم رمقی که داده می‌شه از کجا میاد؟ از دل همون دست‌ها؟

  • فاطمه رمضانعلی

هرکی دورت کنه از خودت، دوست نیست

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۹ ق.ظ

چیزی که این روزها دارم یاد می‌گیرم اینه که احساسی که از تجربه یه اتفاق به دست میارم به آدمی که اون حس رو ازش گرفتم ربطی نداره. اگر اتفاقی پیش میاد و برنامه‌ای به هم می‌ریزه و کنسل می‌شه من حس ناخوشایندی رو تجربه می‌کنم. دلم نمی‌خواد در حالت عادی اتفاق بیفته و مهم نیست این اتفاق از سمت کی بیفته یا از قصد باشه یا هرچیزی شبیهبه این. من از کنسل شدن حس بدی می‌گیرم. اما مشخصا از اون آدمی که مسببش بوده ناراحت نمی‌شم. چون خیلی وقت‌ها اصلا تقصیر اون آدم نیست. به فرض کار مهمی پیش میاد که برنامه کنسل می‌شه. باید یاد بگیرم و حواسم باشه که به خودم القا نکنم که نباید از این اتفاق ناراحت بشم درحالی‌که اون آدم هم باید بذاره من حس‌م رو تمام و کمال تجربه کنم بدون اینکه این رو به خودش برگردونه.

هرچی یبشتر می‌گذره با اینکه فکر می‌کنم از حس‌هام دور شدم ولی خب نه. اتفاقا نزدیکم بهشون. هنوز حس‌هام در دسترسمن و می‌تونم بهشون برگردم، اینکه از کنسل‌شدن برنامه‌ای که دوسش داشتم اشکی می‌شم، این‌که حالم به هم می‌ریزه، اینکه هنوز آسمون زیبا و پاییزی دلم رو می‌بره. این که هنوز وقتی دستبند زیبای ظریف می‌بینم دلم می‌خواد داشته باشمش و همیشه دستم باشه. همین‌که می‌تونم آدم‌ها رو خوشحال کنم، دلم می‌خواد ببینمشون و باهاشون بخندم. این‌که یادم میاد یه شبی تو راه شمال پیاده شدم و ماه رو دیدم و ستاره‌ها رو شمردم. این هنوز منقلبم می‌کنه. اینکه یه هو در طول روز دلم می‌خواد تک و تنها برم انقلاب و راه برم و آهنگ گوش کنم. این‌که به اندازه قبل نمی‌ترسم از تنهایی. همه این‌ها یعنی هنوز زنده‌م.  کی بود می‌گفت؟ اگر رنج رو حس می‌کنی پس هنوز زنده‌ای. اگر هنوز هم دردت میاد یعنی زنده‌ای. این‌که آدم‌هایی رو دارم که دوستشون دارم یعنی زنده‌ام. این‌که دست‌هام بری آدم‌هایی شفابخشه. این‌که دلم می‌خواد بغلشون کنم و پیششون باشم. آره من زنده‌ام و هر باری که به این شک کنم دروغه. یه توهین به آسوعه. آسو تو زنده‌ای و هرکسی که جلوی این حس‌ت رو بگیره آدم بدیه. پس باید زنده بمونی. مثل همیشه که زنده می‌موندی. مثل همیشه که نفس عمیق کشیدی، اشک‌هات رو قورت دادی و دردت رو کشیدی تو خودت و زنده موندی.

  • فاطمه رمضانعلی