برگشتن سخته
یعنی میشه دوباره برگشت و از چیزهایی نوشت؟ میشه از این نوشت که فکرهای توی سرم چطور دارن زندگیم رو میسازن؟ چطور یک شب رویاهای بزرگ توی سرمه و چطور یه روز از عرش به فرش میرسم؟
- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۰۴ ، ۱۷:۲۷
یعنی میشه دوباره برگشت و از چیزهایی نوشت؟ میشه از این نوشت که فکرهای توی سرم چطور دارن زندگیم رو میسازن؟ چطور یک شب رویاهای بزرگ توی سرمه و چطور یه روز از عرش به فرش میرسم؟
فقدان، فقدان و فقدان. این کلمهی پنج حرفی معنادار. داستان داشتن فقدان اینه که وقتی تو چیزی رو نداری انقدری به نبودن و نداشتنش عادت میکنی که حتی از به ست آوردنش هم میترسی. که چیزهای ساده برات پررنگ میشن. معنای جدیدی برات به وجود میآد. یه آغوش پرمحبت، دستای امن و مهربون و گرم حساسیتت رو بیدار میکنه. تازه یادت میاد که وای من چه چیزهایی ندارم و جلو میرم. چه دستهایی که ندارم و راه میرم. چه تکیهگاهی که نیست. گاهی انقدر در عمق تنهایی خودم فرو میرم که اصلا یادم میره دست رو به دیوار گرفتن و راه رفتن چه شکلیه. یادم میره تکیهگاه داشتن یعنی چی. یادم میره وسط پلهها میتونی دستت رو بگیری به دستگیره و فشار کمتری رو به پاهات متحمل بشی. چون یاد گرفتی تنها بری و وقتایی هم که نمیتونی. وقتایی هم که زورت نمیرسه حتی بلد نیستی به زبون بیاریش. بلد نیستی بگی من کمک میخوام بلد نیستی حال بدت رو توضیح بدی. بلد نسیتی خودت رو تو اون وضعیت ببینی و دربارهش بگی و تا وقتی حرف نمیزنی نمیتونی درست و حسابی حسش کنی. ماجرا از این قراره که یادت میره چه معاشرتهایی وجود داره، چه دوستیهایی و چه دستان گرمی که میتونی بهشون تکیه بدی و راه بری. بابام رفت. بابام هشت ماه پیش در چنین روزی بدون ایکه دستاش رو درست و درمون بگیرم. بدون اینکه باهاش حرف بزنم و از دردهام بگم. بدون اینکه شادیهای زندگیم رو باهاش زندگی کنم. بدون اینکه بدونم چی ناراحتش میکنه و چی خوشحالش. از پیشم رفت. و من تنها خاطرههایی که ازش برام موند تن داغدار و تبدارش بود. دستای داغش بود و چشمای بیمارش. بابا رفت و من یه بار دیگه به طور کامل نتها شدم. آره. رابطهمون با بابا هیچ وقت صمیمی نبود و نشد. به رغم تلاشهای زیاد و درودیوارزدنهایی که زدم نشد و من تا همیشه تو دلم موند که دستاش رو درست نگرفتم. که سفت بغلش نکردم و موقع حرفزدن تو چشماش خیره نشدم. بابا رفت و من موندم. موندم با بابای میم. نداشتههام بیشتر به چشمم اومد چون دیدم که عه پسر چه روابطی رو میشه با پدرها تجربه کرد و من چقدر از این جهان دورم. چقدر تنها راه رفتم و چقدر تنها و تنها و تنها. حالا هر بار که دستای بابای میم رو میگیرم و چند ثانیه محکمتر و گرمتر توی دستم نگه میدارم. هر بار که سعی میکنم از رویاهام باهاش حرف بزنم، هر بار که میشینه پیشم و سفت بغلم میکنه. هربار که یه کاری رو انجام میده و نگاهش میکنم دلم برای تو تنگ میشه بابا و دلم برای این فقدان میسوزه. دلم برای تن خودم که انقدر هیچی نداره میسوزه. پسر من کلا یادم رفته چطور میشه معاشرت کرد. چطور میشه از عمیقترین حسهای درونی حرف زد. انقدر که رئالیست شدم و فکر میکردم ارزشه. اما میدونی کجا ترسیدم؟ اونجا که دوباره برگشتم پیش دوستام و دیدم نمیتونم حرف بزنم. دیدم عجله دارم و کلماتم انگار که دارن وقتشون رو میگیرن و نمیتونن درست از مخرج حسی واقعیشون بیرون بیان. نه که واقعا وقتشون رو بگیره که اتفاقا اونها مشتاق بودن. مشکل از من بود. مشکل از من بود که انقدر حسهام رو فرستاده بودم اون ته وجودم که حالا دیگه نمیشناختمش و بعد، پایان اون دیدار کیمیا بهم گفت دلش برای معاشرت با یک آدم عمیق تنگ شده بود و من هم همینطور. جالب اینه که من هم دلم برای اون نسخهم تنگ شده بود. برای حرفهای عمیق، نامههای کوچک و مهربان و آغوشهای امنی که اجازه میدادم تجربه کنم دلم تنگ بود. تولدم شد. بیست و چهار رو فوت کردم و بابای میم با عشق کنارم بود. مهربون، عزیز،امن و بابا! صفت بابا بودنش رو هزار بود و من شیفتهی آرامش وجودیش محبت کلامیشم که مال خودشه، خاص خاص خودشه. اینکه در اصیلترین ورژن خودش تجربه میکنه و زندگی میکنه و ادامه میده. نگاههای مهربونش، کلماتش و کلماتش من رو نجات میده. اون روز که با اسکیت خوردم زمین و دماغم شکست بهم گفت نترسی ها، ادامه بده کنار نذاریش ها و باز ازم پرسید چند وقت پیش. که حواست باشه، کنار نذاریش. میخوام گریه کنم اینطور وقتها از دستش. که اگر میدونست عشقی که بهم میده، انگیزهای که بهم میده چقدر ته ته قلبم رو لمس میکنه. انگار که باباداشتن رو دارم تجربه میکنم. نمیدونه چشمای مهربونش چطور بهتنهایی میتونه باعث بشه که ادامه بدم. سرامیک رو شروع کردم. رویای بچگیم رو. آفرینش و ساختن رو. حلقکردن رو. چیزی که همیشه شیفتهش بودم و نرفته بودم سمتش. یک هفته تمام لیست نوشتم، آرزوهام رو. طرحهایی که دوست دارم رو. بلاگرهای موردعلاقهم تو این حوزه رو. کلاسها و ویدیوها رو از صفر تا صد دیدم. حتی شروع به ساخت کردم. اما نمیتونستم به جس وجودیم دسترسی داشته باشم. لذت میبردم اما انگار تا وقتی که به اشتراک نمیذاری نمیتونی واقعا باور کنی چی رو داری تجربه میکنی. تا اون روز که بابا وایستاد جلوی میز. پرندههایی که ساخته بودم رو دید و گفت یه بار با هم یه چیزی درست کنیم! میدونی این کار مورد علاقهی منه؟ و من مردم. بهش همهی وسایلم رو نشون دادم و دربارهی کلاسی که میرم گفتم و میدونی تموم اون لحظات میخواستم گریه کنم. از تجربهی وجودی سرشار بودم و چنان امیدوار شده بودم به آینده که دلم میخواست همونجا هزارساعت دیگه کار کنم. که چی؟ که بابا دوباره تشویقم کنه و من یادم بیاد که چه رویاهایی داشتم. انگار که خدا اینها رو گذاشت جلوم و بعدش رفتیم سفر. زیر نور ماه کامل از رویاهامون حرف زدیم و داستان اونجایی جالب شد که من میدیدم چطور دارم شارژ میشم و چطور شفافیت وجودیم داره بیشتر میشه. فقط و فقط با یک معاشرت جالب و موردعلاقه. از حضور آدمهای امن و آروم و اصیل. آدمی که تمام زندگیش برای رویاهاش دویده و فقط تلاش کرده خودش باشه. اینطور وقتها حسابی دلم میخواد به خودم برگردم و مهمترین چیزی که از دست دادم امروز آسوی تینیجره که برای رویاهاش میدوید و اجازه نمیداد هیچ کس مانعش بشه. از این سر شهر به اون سر شهر. آهنگ گوش میدادم و زندگی میکردم. با دوستام معاشرت میکردم و تعریف میکردم و چه بد که از دوستام دور شدم. چقدر بد که انقدر دیر به دیر باهاشون حرف میزنم و چقدر بد که انقدر در شیرکردن خودم ضعیف شدم. حالا میخوام به خودم قول بدم که بهتر و بیشتر زندگی کنم. آرومتر باشم و باطمانینهتر. میخوام دیگه با خودم مهربونتر باشم. واقعا چه پتانسیلهایی ازم که داره حیف میشه. و سخته. میخوام بیشتر لذت ببرم و نترسم. نترسم از راهی که دارم میرم و این مسیر رو جدیتر بگیرم. میخوام خلق کنم. انقدر زیاد که بتونم ببینمش. دلم میخواد از این سهم استفاده کنم و این تلنگرها رو دریافت کنم. این بار میخوام باز هم بجنگم. به احترام تموم مکالمههایی که زیر نور ماه کامل زده میشن.
بابا. چیزی ازت به یاد نمیارم. از خندههات چیزی ندارم، از محبتت چیزی ندارم، از دستهات چیزی ندارم، از چشمهات چیزی به یاد ندارم. از کفشهات، از راهرفتنتن، از بالا اومدنت از پلهها، از وقتی که از ترهبار میومدی خونه، از جلسهی خواستگاری، از دنده عوض کردنت، از کلاهگذاشتن روی سرت، بابا هیچکدومشون رو به یاد نمیارم، یادم نمیاد چطوری غذا میخوردی. چطوری وقتی زنگ در رو میزدم در رو باز میکردی و برق حیاط روشن میشد. از ماشینت که جلوی در بود. به جاش تا دلت بخواد مریضیت رو یادمه. لباس بیمارستان پوشیدنت رو. چشمات که درد داشت، حرفزدنت با دکتر رو. سرمزدنت رو. آبمیوههای بیمارستان خوردنت رو. تا دلت بخواد دستهای داغت رو یادمه وقتی تب داشتی. پاهای ترکخوردهت رو یادمه بابا از شدت داغی. نفسهاییت که به شماره میافتاد رو. هر بار نفس میکشم. هر بار تنگی نفس میگیرم، هر بار اضطراب زندگیم رو پر میکنه یاد نفسهای تو میافتم بابا. که به شماره افتاده بود و میشمردیشون، هر بار شبها اضطراب تنم جون میگیره و نمیتونم بخوابم و پهلو به پهلو مشم که راحتتر نفس بکشم، یاد تو میافتم بابا که نمیتونستی رو بالا بخوابی و همیشه به پهلو میخوابیدی. وسط مهمونیها و سکوتشون یاد تو میافتم که وقتی بودی هیچ سکوتی نبود، چون همیشه چیزی داشتی که بگی. همهچی خیلی خالیه بابا. مشکل اینه.
وقتی خستهام، وقتی درد جسمی دارم، وقتی روحم به وضوح احتیاج به استراحت داره، وقتی خوابم نمیاد و بیدارم اما در این بیداری مجبورم کارهایی بکنم که دوست ندارم به جای اینکه درست کردن کیک جدید رو امتحان کنم، میبینم که بدنم داره بهم فحش میده. روزهایی که پریودم و به جای بیست دقیقه، یک ساعت و نیمه حاضر میشم. وقتی به این فکر میکنم که به جای پیادهرفتن تا ایستگاه اتوبوس ماشین ببرم یا نه، دلم میخواد استپ بدم و بگم بیخیال بابا. چه ارزشی داره؟
واقعا نیاز به استراحت دارم، نیاز به لذت، دوستی، محبت و خونه و خونه و خونه. همواره خونه!
اینطور وقتها یخلی بیشتر به عوضکردن کارم فکر میکنم. به اینکه شاید میتونستم کاری داشته باشم که زمان و انرژی کمتری ببره اما پول بیشتری داشته باشه؟ این شاید دغدغه خیلی از آدمهاست. دغدغه من و دوستهای دیگهام. اما چقدر واقعیه و چقدر میشه و اصلا چقدر به هوشمندی مربوطه؟
دیشب احساس کردم به اندازه ۴۵ دقیقه دارم برای خودم وقت میذارم. وقتی توی آشپزخونه و در سکوت متمرکز داشتم ماکارانی میپختم، کتاب نمیخوندم، سریال موردعلاقهام رو نمیدیدم اما درلحظه خودمترین حالت ممکن بودم. چون دلم آشپزی و غذای خوشمزه میخواست و داشتم همون کار رو انجام میدادم.
دلم استراحت، پیادهروی و وقتگذروندن با خودم رو میخواد. خیلی خیلی زیاد.
درسته که مدتها بود اضطراب اینطوری روی وجودم سایه ننداخته بود، اما هنوزم سنگینه. پس از مدتها اومده جلوی در خونهم، وزنش رو انداخته روی شونهام و حسابی سنگینی میکنه. غم داره و درد همزمان. تقصیر من نبوده اما آسیب دیدم. در معرض چیزی قرار گرفتم که نباید. شاید باید واکنش نشون بدم تا ناراحتیم دیده بشه، اما خب نمیشه. نمیدونم این کار چقدر درسته. نمیخوام آدمها رو حساس کنم اما به نظر میاد که گاهی باید حرفم رو بزنم. گاهی باید از خودم بگم و واکنش نشون بدم. اینکه بقیه اذیت باشن و درحال تحربهی حسهاشون تا به واقعیت برسن گاهی به بقیه آدمها آسیب میزنه، چقدر باید دربرابرش صبور باشم؟ گاهی حس میکنم اگر عشق نبود چطور تا اینجا دووم میآوردم، چطور از چیزها عبور میکردم؟ چطور باز هم میخندیدم. عشق چه نیروی جانفرساییه پسر. قلبم شکسته، کمی تا قسمتی. اما ته دلم داشتنش رو میبینم، میدونم که صبوری چقدر عنصر جالبیه و محبت چطور میتونه همهچیز رو نرمتر کنه. خوشحالم بابت خودم، بابت غم اصیلی که تجربه میکنم، بابت محبتی که تو وجودمه و کینهای که نیست. اگر بود نمیدونم چطور باید به زندگی ادامه میدادم. با خودم فکر میکنم آدمهای دیگه، چه زجرهای بیپایانی رو میکشن و من با محبتی که تو وجودمه چقدر چیزها رو کمتر نگه میدارم. درد توی گردنمه و توی دلم پیچ میخوره، اضطراب این بار سنگینتر از روزهای پیشه اما برام ناآشنا نیست. من چیزهای بزرگی رو به دوش کشیدم، برای اینجا بودن زیاد دویدم، دویدن بیهودهای نبوده، اشتباه نبوده و حتی میشه گفت زیاد هم نبوده. اندازه بوده. شاید یه آدم دیگه توی این کرهی خاکی برای رسیدن به اینجا ده قدم اومده باشه، من ده به علاوهی پونصد اومدم، زیادتر از بقیه بود اما اشتباه؟ بعید میدونم. صبری که الآن دارم رو پارسال نداشتم، بیتابی اون زمانم رو هم الآن ندارم. الآن فقط حب دارم و میدونم که مراقبت از حب میاد، از دوستداشتنی میاد که اولویتش در اون لحظهی بهخصوص تغییر میکنه، از خودش و دردش شیفت میشه روی کسی که دوستش داره.
اینطور وقتها که میام از پا بیفتم یاد یه سکانس از بابا میافتم، سکانس قابلبرگشتیه برام. زمانی که یه چیزی برای من ته دنیا بود و برای اون نه و جالبه که من توی آرامشش، توی قراری که با خودش و حسهاش داشت، توی تکتک ثانیههای سکوت و انتخاب کلماتش رد تجربه و زندگی معلوم بود. من میدیدمش. میدیدم که چطور این زندگی و تجربه داره به دادش میرسه که الآن سکوت کنه، بشنوه و ادامه بده و بیتاب نشه. حالا من نه در حد اون، اما در حد خودم تونستم توی غمم بشینم. از یارم مراقبت کنم، صداش رو بشنوم و پیشش بمونم. خوشحالم که این بین از خودم نگذشتم، خودم رو دیدم و زنده موندم. اینطور لحظههاست که با خودم میگم مرسی دکتر مقصودی، مرسی که زندگیکردن رو دیکته کردی، مرسی که آروم حرف زدنت نشونهای از زندگیه.
شیفتهی جزییاتم و گاهی وقتها این روحیهم رو گم میکنم. گاهی وقتها درگیر کلیشههایی میشم که از جزییات دارم و یادم میره چشمها را باید شست و این زاویهی دیده که همهچیز رو جور دیگهای نشون میده. باز هم درگیر چنین چیزی شده بودم این چندوقت. امروز باز به روحیهی سالمم برگشتم و نیاز دارم زودتر برسم خونه، لباسها رو جمع کنم، میزها رو دستمال بکشم، سفره رو جمع کنم و یه دستهگل بخرم و بذارم توی گلدون. نیاز دارم برسم خونه، آشپزخونه رو سروسامون بدم و چراغش رو روشن کنم و فرشش رو مرتب کنم تا زندگی حال بهتری پیدا کنه. کفشهام رو دستمال بکشم، جاکفشی رو مرتب کنم و لباسهای اضافه رو بذارم توی چمدون.
دانشگاه در حال شروع شدنه و باید روتینم رو عوض کنم. باید برنامه سینوا رو، روی کاغذ زرد بنویسم، براساس تاریخ و لیبل بزنم براش تا دوباره زنده بشه.
شام امشب قراره پاستای تن ماهی باشه. ظرفها رو که شستم با کمترین میزان کثیفکردن ظرفهای تازه انجامش میدم و سرعت درستکردنش مهمه که جلوی کارهای دیگه رو نگیره. روی دستههای یخچال رو دستمال میکشم و فریزر رو هم مرتب میکنم و به پلن روز پنجشنبه که مهمون داریم فکر خواهم کرد.
مامانم گفته فردا بریم پیششون. هم دلم میخواد و هم نه. ذرهای نیاز به استراحت داریم و کمی هم دلم براشون تنگ شده. دلتنگی اذیتم میکنه. نفسم رو زیاد میگیره و زیاد اشکیم میکنه. از سفر که برگشتیم خیلی دلتنگ بودم و کلی گریه کردم. مریم هم از اینجا رفته و این بیشتر اذیتم میکنه. خیلی وقت بود هیچ دوستی عمیقی اینطور من رو نترسونده بود و اذیتم نکرده بود اما حالا اذیتم. چهارشنبهی پیش سر کلاس مقصودی به شدت اشکی بودم و هی خوردمش. بعدش رفتیم سفر و فکر میکردم بهتر شدم. اما امروز وقتی اومدم و نبودنش رو دیدم و وقتی سر ناهار با بچهها دربارهش صحبت کردم باز هم اشکی شدم و چشمام دلتنگ شد و همه دیدن حالم رو. نمیدونم، شاید واقعا داشتم دوستیای میساختم که ازش چیز بیشتری نمیخواستم. میخواستم بتونم انگیزهبخش باشم و انگیزه بگیرم. دلم نمیخواست باهاش بیرون برم، دلم نمیخواست این دوستی رو گسترش بدم یا هرچیزی شبیه به این. اولین بار بود که بعد از مدتها چیزی رو به خاطر خودش و واقعیبودنش میخواستم پس از مدتها و نبودنش یک غم اصیل بود.
غمگینم اما شور زندگی دارم.
تولدم گذشت. اینسپایرینگیترین روزی که فکرش رو میکردم. درواقع تا قبل از اتمام اون روز این حس رو نداشتم و فکر نمیکردم قرار بر این باشه که در پایان روز از هیجان و اشک خوابم نبره و پر از شوق باشم. اما محبت. محبت جاری و زندگیبخش. زندگیکردن رو یادم آورد. هنوز فرصت نکردم که برای خودم هدف خاصی تعیین کنم، نتونستم با خودم فکر کنم و ببینم دنیام دست کیه، اما حالم خوبه و فکر میکنم در مسیرم. تولد ۲۳سالگیم یادم آورد هنوز هم میتونم به خودم نزدیک بشم، کافیه با خودم تکرار کنم «باز ادامه بده جونم!»
مهمونیهای خونهمون حالم رو به وضوح بهتر میکنن، با هر بار مهمونیدادن به خودم نزدیکتر میشم و لذت و عیش مدامی رو تجربه میکنم. دوست دارم این حالت رو. اینکه هر بار وسایل خونهمون و اینکه چه استفادهای ازش بکنیم میاد دستم. اینکه هر بار و با هر مهمون خونهمون گلهای تازه رو تجربه میکنه. قابی که قبل از اومدن مهمونها ثبت میکنیم و قابی که بعد از رفتنشون ثبت میشه. آرامش و خستگی توامان بعدش رو میخوام.
ثبت دوبارهی قابها و عکسهای زندگیم بهم کمک میکنه خودمتر باشم و این چیزیه که داره کمکم در من جا میافته. چیزهایی عوض شدن و چیزهایی هم نه، تغییراتی وجود دارن که باید بپذیرمشون و با بعضیهاش هم باید آداپته بشم اما مهم اینه که آسو رو در این گیرودار فراموش نکنم، الهامها و نشونهها رو نادیده نگیرم و بهشون اهمیت بدم.
خوشحالم که محبتم رو سلکتشده نشون میدم اما امروز به این فکر کردم که انتخابیکردنش مبادا باعث بشه یادم بره و اون عادت رو از دست بدم.
زندگی عجیبه. گاهی دوباره شور زندگی در من فعال میشه و گاهی هم گیر روزمرگی میافتم. داشتم دیروز فکر میکردم با خودم که چقدر از این شور زندگی به بازنمایی برمیگرده و چقدرش درونیه. شاید باید دوباره ادای زندهبودن رو درارم تا اون برق توی چشمهام پیدا بشه. نمیگم مردهام. اصلا این نیست و واقعا زندهام. همینکه شور بیدارشدن دارم. شور کارکردن، شور دورهرفتن و تکلیفنوشتن. شبها دیر میخوابم و صبحها زود بیدار میشم. این یعنی شور زندگی دارم اما مسئله اینه که هنوز هم اونقدر به اون شادی عمیقِ عمیقِ عمیق نرسیدم. شاید هم دارم اشتباه میکنم. اون زمانی هم که حسهای مختلفی رو تجربه میکردم و در اون حس بودم خودم نمیفهمیدمش اما با گذر زمان متوجهش شدم. جالبه جدی. جالبه که اینها رو بعدا فهمیدم.
چندتا روتین تازه دارم که هرچقدر بیشتر بهش پایبند باشم حال بهتری رو تجربه خواهم کرد. یکیش سالمخوری و کمخوریه که دارم براش تلاش میکنم. اگر انرژیزا خوردن و دلستر خوردن رو حذف کنم به آدم بهتری تبدیل میشم و یکی دیگهش یوگاست که تقریبا اوضاع خوبی داره. شنبه دوباره دورهی جدیدم شروع میشه. از دورهی مرداد فقط دو جلسه غیبت داشتم که این عالیه! منتظرم شنبه بشه تا باز دوباره شروع کنم.
خونه داره شکل میگیره. کمکم مهموندار میشیم و خونهمون بیشتر رنگوبوی زندگی میگیره.
تولدم نزدیکه. ده روز دیگهست و واقعا دلم میخواد یه کار خوشحالکننده برای خودم بکنم که نمیدونم چیه. دلم تولد کامل یکروزه میخواد. وقتگذروندن با این پسر و یه نگاه خوب به خودمکردن. نیازش دارم.
روزهای شلوغیه. برنامهریزی برای سرکار خیلی مهمه. تا این هفته اوکیه اما برای هفتهی بعد باید دنبال محتوا باشم تا از پسش بربیام. نمیدونم اما چی کار باید بکنم که پیج دیده بشه و بیاد بالا. هنوز خیلی کار داره.
دورهی یوسف فراهانی رو دوست دارم تموم بشه. خوشحالم که فردا جلسهی آخرشه. خیلی کلاس جذابیه اما واقعا نیاز دارم خلوتتر باشم و دورههای درحالحاضرم رو تموم کنم.
تلاشم بر زندگی و ساختنه. میتونم؟ میشه؟
خوشحالم که این آخر هفته یه وقت خوب گذاشتم و یک قدم بزرگ برداشتم و سنگ زیرین آسیا رو گذاشتم. چون اگه امروز این مکالمه شکل میگرفت و کاری نکرده بودم خیلی ناراحت میشدم و خودم رو شماتت میکردم و چون وقت نداشتم هم اوضاع بدتر میشد. اما حالا که این کار رو کردم دیگه شرمنده نیستم از بابتش و منم همین رو میخوام. حالا وقت اینه که قدم بعدی رو بردارم و پارت دوم این کار رو شروع کنم. اونم کاریه که امشب انجام میدم. باید از تمرکز خونه برای سروساموندادن خودم استفاده کنم و کوتاه نیام، چون زندگی کوتاه نمیاد.
یک.
هنوز هم با خودم میگم گم شدم؟ نمیدونم شاید واقعا شدم. اما مسئله اینه که حالم خوبه اما به قول مقصودی باید با احساسم «باشم» مسئله اینه که قبلا حتی اگه خوب نبودم با احساسم بودم و برای همین احساس اصالت میکردم. احساس میکردم غمگینم و همون حس رو بودم. آره رازش اینه. چون میدونستم تو بدنم چی میگذره میدونستم به چی فکر میکنم و چرا. چون با خودم وقت میگذروندم و حالا این کمتر شده. چهارشنبهها روز مقصودیه. کلاسش رو این هفته نمیتونم برم و عمیقا ناراحتم. نمیدونم چطور میتونم کاری کنم که به کلاسش برم. بعید میدونم برسم اما واقعا نیاز دارم که باشم. دلم میخواد هر شب یه تایمی بذارم و مهمترین اتفاقات روزم رو بنویسم و احساسات بدنیم رو هم ثبت کنم. دلم میخواد به این عادتم برگردم.
دو.
هنوز هم چیزی قلب من رو لمس میکنه وقتی او و دوستانش رو گوش میدم. هنوزم قلبم زنده میشه از شنیدن آهنگهاشون. احساسم اینه که برای بیشتر نزدیکشدن به خودم نیازه که وقت بیشتری رو با آهنگهای این آدمها بگذرونم.
سه.
فکر کنم کمی به روتین و ثبات خودم رسیدم. به نظر میاد که اینطوره. چند روز ورزش کردم و مهمتر از همه کارهای سرکار رو که مدام عقب میانداختم انجام دادم. باید حواسم رو جمع کنم چون اگه از روتینم عقب بیفتم بیشتر و بیشتر حالم بد میشه. حالا باید کمی بیشتر حواسم به خودم باشه. فیلمدیدن و کتابخوندن رو به زندگیم برگردونم و دفترم رو آپدیت کنم که بتونم توش ثبت کنم همهچیز رو.