آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

قسم به ماه نور کامل

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۱۶ ب.ظ

فقدان، فقدان و فقدان. این کلمه‌ی پنج حرفی معنادار. داستان داشتن فقدان اینه که وقتی تو چیزی رو نداری انقدری به نبودن و نداشتنش عادت می‌کنی که حتی از به ست آوردنش هم می‌ترسی. که چیزهای ساده برات پررنگ می‌شن. معنای جدیدی برات به وجود می‌آد. یه آغوش پرمحبت، دستای امن و مهربون و گرم حساسیتت رو بیدار می‌کنه. تازه یادت میاد که وای من چه چیزهایی ندارم و جلو می‌رم. چه دست‌هایی که ندارم و راه می‌رم. چه تکیه‌گاهی که نیست. گاهی انقدر در عمق تنهایی خودم فرو می‌رم که اصلا یادم می‌ره دست رو به دیوار گرفتن و راه رفتن چه شکلیه. یادم می‌ره تکیه‌گاه داشتن یعنی چی. یادم می‌ره وسط پله‌ها می‌تونی دستت رو بگیری به دستگیره و فشار کمتری رو به پاهات متحمل بشی. چون یاد گرفتی تنها بری و وقتایی هم که نمی‌تونی. وقتایی هم که زورت نمی‌رسه حتی بلد نیستی به زبون بیاریش. بلد نیستی بگی من کمک می‌خوام بلد نیستی حال بدت رو توضیح بدی. بلد نسیتی خودت رو تو اون وضعیت ببینی و درباره‌ش بگی و تا وقتی حرف نمی‌زنی نمی‌تونی درست و حسابی حسش کنی. ماجرا از این قراره که یادت می‌ره چه معاشرت‌هایی وجود داره، چه دوستی‌هایی و چه دستان گرمی که می‌تونی بهشون تکیه بدی و راه بری. بابام رفت. بابام هشت ماه پیش در چنین روزی بدون ایکه دستاش رو درست و درمون بگیرم. بدون اینکه باهاش حرف بزنم و از دردهام بگم. بدون اینکه شادی‌های زندگیم رو باهاش زندگی کنم. بدون اینکه بدونم چی ناراحتش می‌کنه و چی خوشحالش. از پیشم رفت. و من تنها خاطره‌هایی که ازش برام موند تن داغدار و تب‌دارش بود. دستای داغش بود و چشمای بیمارش. بابا رفت و من یه بار دیگه به طور کامل نتها شدم. آره. رابطه‌مون با بابا هیچ وقت صمیمی نبود و نشد. به رغم تلاش‌های زیاد و درودیوارزدن‌هایی که زدم نشد و من تا همیشه تو دلم موند که دستاش رو درست نگرفتم. که سفت بغلش نکردم و موقع حرف‌زدن تو چشماش خیره نشدم. بابا رفت و من موندم. موندم با بابای میم. نداشته‌هام بیشتر به چشمم اومد چون دیدم که عه پسر چه روابطی رو میشه با پدرها تجربه کرد و من چقدر از این جهان دورم. چقدر تنها راه رفتم و چقدر تنها و تنها و تنها. حالا هر بار که دستای بابای میم رو می‌گیرم و چند ثانیه محکم‌تر و گرم‌تر توی دستم نگه می‌دارم. هر بار که سعی می‌کنم از رویاهام باهاش حرف بزنم، هر بار که می‌شینه پیشم و سفت بغلم می‌کنه. هربار که یه کاری رو انجام می‌ده و نگاهش می‌کنم دلم برای تو تنگ می‌شه بابا و دلم برای این فقدان می‌سوزه. دلم برای تن خودم که انقدر هیچی نداره می‌سوزه. پسر من کلا یادم رفته چطور می‌شه معاشرت کرد. چطور می‌شه از عمیق‌ترین حس‌های درونی حرف زد. انقدر که رئالیست شدم و فکر می‌کردم ارزشه. اما می‌دونی کجا ترسیدم؟ اونجا که دوباره برگشتم پیش دوستام و دیدم نمی‌تونم حرف بزنم. دیدم عجله دارم و کلماتم انگار که دارن وقتشون رو می‌گیرن و نمی‌تونن درست از مخرج حسی واقعیشون بیرون بیان. نه که واقعا وقتشون رو بگیره که اتفاقا اون‌ها مشتاق بودن. مشکل از من بود. مشکل از من بود که انقدر حس‌هام رو فرستاده بودم اون ته وجودم که حالا دیگه نمی‌شناختمش و بعد، پایان اون دیدار کیمیا بهم گفت دلش برای معاشرت با یک آدم عمیق تنگ شده بود و من هم همینطور. جالب اینه که من هم دلم برای اون نسخه‌م تنگ شده بود. برای حرف‌های عمیق، نامه‌های کوچک و مهربان و آغوش‌های امنی که اجازه می‌دادم تجربه کنم دلم تنگ بود. تولدم شد. بیست و چهار رو فوت کردم و بابای میم با عشق کنارم بود. مهربون، عزیز،‌امن و بابا! صفت بابا بودنش رو هزار بود و من شیفته‌ی آرامش وجودیش  محبت کلامیشم که مال خودشه، خاص خاص خودشه. اینکه در اصیل‌ترین ورژن خودش تجربه می‌کنه و زندگی می‌کنه و ادامه می‌ده. نگاه‌های مهربونش، کلماتش و کلماتش من رو نجات می‌ده. اون روز که با اسکیت خوردم زمین و دماغم شکست بهم گفت نترسی ها، ادامه بده کنار نذاریش ها و باز ازم پرسید چند وقت پیش. که حواست باشه، کنار نذاریش. می‌خوام گریه کنم اینطور وقت‌ها از دستش. که اگر می‌دونست عشقی که بهم می‌ده، انگیزه‌ای که بهم می‌ده چقدر ته ته قلبم رو لمس می‌کنه. انگار که باباداشتن رو دارم تجربه می‌کنم. نمی‌دونه چشمای مهربونش چطور به‌تنهایی می‌تونه باعث بشه که ادامه بدم. سرامیک رو شروع کردم. رویای بچگیم رو. آفرینش و ساختن رو. حلق‌کردن رو. چیزی که همیشه شیفته‌ش بودم و نرفته بودم سمتش. یک هفته تمام لیست نوشتم، آرزوهام رو. طرح‌هایی که دوست دارم رو. بلاگرهای موردعلاقه‌م تو این حوزه رو. کلاس‌ها و ویدیوها رو از صفر تا صد دیدم. حتی شروع به ساخت کردم. اما نمی‌تونستم به جس وجودیم دسترسی داشته باشم. لذت می‌بردم اما انگار تا وقتی که به اشتراک نمی‌ذاری نمی‌تونی واقعا باور کنی چی رو داری تجربه می‌کنی. تا اون روز که بابا وایستاد جلوی میز. پرنده‌هایی که ساخته بودم رو دید و گفت یه بار با هم یه چیزی درست کنیم! می‌دونی این کار مورد علاقه‌ی منه؟ و من مردم. بهش همه‌ی وسایلم رو نشون دادم و درباره‌ی کلاسی که می‌رم گفتم و می‌دونی تموم اون لحظات می‌خواستم گریه کنم. از تجربه‌ی وجودی سرشار بودم و چنان امیدوار شده بودم به آینده که دلم می‌خواست همونجا هزارساعت دیگه کار کنم. که چی؟ که بابا دوباره تشویقم کنه و من یادم بیاد که چه رویاهایی داشتم. انگار که خدا این‌ها رو گذاشت جلوم و بعدش رفتیم سفر. زیر نور ماه کامل از رویاهامون حرف زدیم و داستان اون‌جایی جالب شد که من می‌دیدم چطور دارم شارژ می‌شم و چطور شفافیت وجودیم داره بیشتر می‌شه. فقط و فقط با یک معاشرت جالب و موردعلاقه. از حضور آدم‌های امن و آروم و اصیل. آدمی که تمام زندگیش برای رویاهاش دویده و فقط تلاش کرده خودش باشه. اینطور وقت‌ها حسابی دلم می‌خواد به خودم برگردم و مهم‌ترین چیزی که از دست دادم امروز آسوی تینیجره که برای رویاهاش می‌دوید و اجازه نمی‌داد هیچ کس مانعش بشه. از این سر شهر به اون سر شهر. آهنگ گوش می‌دادم و زندگی می‌کردم. با دوستام معاشرت می‌کردم و تعریف می‌کردم و چه بد که از دوستام دور شدم. چقدر بد که انقدر دیر به دیر باهاشون حرف می‌زنم و چقدر بد که انقدر در شیرکردن خودم ضعیف شدم. حالا می‌خوام به خودم قول بدم که بهتر و بیشتر زندگی کنم. آروم‌تر باشم و باطمانینه‌تر. می‌خوام دیگه با خودم مهربون‌تر باشم. واقعا چه پتانسیل‌هایی ازم که داره حیف می‌شه. و سخته. می‌خوام بیشتر لذت ببرم و نترسم. نترسم از راهی که دارم می‌رم و این مسیر رو جدی‌تر بگیرم. می‌خوام خلق کنم. انقدر زیاد که بتونم ببینمش. دلم می‌خواد از این سهم استفاده کنم و این تلنگرها رو دریافت کنم. این بار می‌خوام باز هم بجنگم. به احترام تموم مکالمه‌هایی که زیر نور ماه کامل زده می‌شن.

  • فاطمه رمضانعلی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی