تو هم با خودم میبرم آلیس
یک.
هنوز هم با خودم میگم گم شدم؟ نمیدونم شاید واقعا شدم. اما مسئله اینه که حالم خوبه اما به قول مقصودی باید با احساسم «باشم» مسئله اینه که قبلا حتی اگه خوب نبودم با احساسم بودم و برای همین احساس اصالت میکردم. احساس میکردم غمگینم و همون حس رو بودم. آره رازش اینه. چون میدونستم تو بدنم چی میگذره میدونستم به چی فکر میکنم و چرا. چون با خودم وقت میگذروندم و حالا این کمتر شده. چهارشنبهها روز مقصودیه. کلاسش رو این هفته نمیتونم برم و عمیقا ناراحتم. نمیدونم چطور میتونم کاری کنم که به کلاسش برم. بعید میدونم برسم اما واقعا نیاز دارم که باشم. دلم میخواد هر شب یه تایمی بذارم و مهمترین اتفاقات روزم رو بنویسم و احساسات بدنیم رو هم ثبت کنم. دلم میخواد به این عادتم برگردم.
دو.
هنوز هم چیزی قلب من رو لمس میکنه وقتی او و دوستانش رو گوش میدم. هنوزم قلبم زنده میشه از شنیدن آهنگهاشون. احساسم اینه که برای بیشتر نزدیکشدن به خودم نیازه که وقت بیشتری رو با آهنگهای این آدمها بگذرونم.
سه.
فکر کنم کمی به روتین و ثبات خودم رسیدم. به نظر میاد که اینطوره. چند روز ورزش کردم و مهمتر از همه کارهای سرکار رو که مدام عقب میانداختم انجام دادم. باید حواسم رو جمع کنم چون اگه از روتینم عقب بیفتم بیشتر و بیشتر حالم بد میشه. حالا باید کمی بیشتر حواسم به خودم باشه. فیلمدیدن و کتابخوندن رو به زندگیم برگردونم و دفترم رو آپدیت کنم که بتونم توش ثبت کنم همهچیز رو.
- ۰۳/۰۴/۱۰