غم اصیل، نشونهای از زندگیه
درسته که مدتها بود اضطراب اینطوری روی وجودم سایه ننداخته بود، اما هنوزم سنگینه. پس از مدتها اومده جلوی در خونهم، وزنش رو انداخته روی شونهام و حسابی سنگینی میکنه. غم داره و درد همزمان. تقصیر من نبوده اما آسیب دیدم. در معرض چیزی قرار گرفتم که نباید. شاید باید واکنش نشون بدم تا ناراحتیم دیده بشه، اما خب نمیشه. نمیدونم این کار چقدر درسته. نمیخوام آدمها رو حساس کنم اما به نظر میاد که گاهی باید حرفم رو بزنم. گاهی باید از خودم بگم و واکنش نشون بدم. اینکه بقیه اذیت باشن و درحال تحربهی حسهاشون تا به واقعیت برسن گاهی به بقیه آدمها آسیب میزنه، چقدر باید دربرابرش صبور باشم؟ گاهی حس میکنم اگر عشق نبود چطور تا اینجا دووم میآوردم، چطور از چیزها عبور میکردم؟ چطور باز هم میخندیدم. عشق چه نیروی جانفرساییه پسر. قلبم شکسته، کمی تا قسمتی. اما ته دلم داشتنش رو میبینم، میدونم که صبوری چقدر عنصر جالبیه و محبت چطور میتونه همهچیز رو نرمتر کنه. خوشحالم بابت خودم، بابت غم اصیلی که تجربه میکنم، بابت محبتی که تو وجودمه و کینهای که نیست. اگر بود نمیدونم چطور باید به زندگی ادامه میدادم. با خودم فکر میکنم آدمهای دیگه، چه زجرهای بیپایانی رو میکشن و من با محبتی که تو وجودمه چقدر چیزها رو کمتر نگه میدارم. درد توی گردنمه و توی دلم پیچ میخوره، اضطراب این بار سنگینتر از روزهای پیشه اما برام ناآشنا نیست. من چیزهای بزرگی رو به دوش کشیدم، برای اینجا بودن زیاد دویدم، دویدن بیهودهای نبوده، اشتباه نبوده و حتی میشه گفت زیاد هم نبوده. اندازه بوده. شاید یه آدم دیگه توی این کرهی خاکی برای رسیدن به اینجا ده قدم اومده باشه، من ده به علاوهی پونصد اومدم، زیادتر از بقیه بود اما اشتباه؟ بعید میدونم. صبری که الآن دارم رو پارسال نداشتم، بیتابی اون زمانم رو هم الآن ندارم. الآن فقط حب دارم و میدونم که مراقبت از حب میاد، از دوستداشتنی میاد که اولویتش در اون لحظهی بهخصوص تغییر میکنه، از خودش و دردش شیفت میشه روی کسی که دوستش داره.
اینطور وقتها که میام از پا بیفتم یاد یه سکانس از بابا میافتم، سکانس قابلبرگشتیه برام. زمانی که یه چیزی برای من ته دنیا بود و برای اون نه و جالبه که من توی آرامشش، توی قراری که با خودش و حسهاش داشت، توی تکتک ثانیههای سکوت و انتخاب کلماتش رد تجربه و زندگی معلوم بود. من میدیدمش. میدیدم که چطور این زندگی و تجربه داره به دادش میرسه که الآن سکوت کنه، بشنوه و ادامه بده و بیتاب نشه. حالا من نه در حد اون، اما در حد خودم تونستم توی غمم بشینم. از یارم مراقبت کنم، صداش رو بشنوم و پیشش بمونم. خوشحالم که این بین از خودم نگذشتم، خودم رو دیدم و زنده موندم. اینطور لحظههاست که با خودم میگم مرسی دکتر مقصودی، مرسی که زندگیکردن رو دیکته کردی، مرسی که آروم حرف زدنت نشونهای از زندگیه.
- ۰۳/۰۷/۱۵