آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

آســــو

تا افق را نظاره خواهم کرد.

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

من واقعی کدومه؟

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۲ ب.ظ

وقتی خسته‌ام، وقتی درد جسمی دارم، وقتی روحم به وضوح احتیاج به استراحت داره، وقتی خوابم نمیاد و بیدارم اما در این بیداری مجبورم کارهایی بکنم که دوست ندارم به جای اینکه درست کردن کیک جدید رو امتحان کنم، می‌بینم که بدنم داره بهم فحش می‌ده. روزهایی که پریودم و به جای بیست دقیقه، یک ساعت و نیمه حاضر می‌شم. وقتی به این فکر می‌کنم که به جای پیاده‌رفتن تا ایستگاه اتوبوس ماشین ببرم یا نه، دلم می‌خواد استپ بدم و بگم بیخیال بابا. چه ارزشی داره؟
واقعا نیاز به استراحت دارم، نیاز به لذت، دوستی، محبت و خونه و خونه و خونه. همواره خونه!
اینطور وقت‌ها یخلی بیشتر به عوض‌کردن کارم فکر می‌کنم. به اینکه شاید می‌تونستم کاری داشته باشم که زمان و انرژی کم‌تری ببره اما پول بیشتری داشته باشه؟ این شاید دغدغه خیلی از آدم‌هاست. دغدغه من و دوست‌های دیگه‌ام. اما چقدر واقعیه و چقدر می‌شه و اصلا چقدر به هوشمندی مربوطه؟
دیشب احساس کردم به اندازه ۴۵ دقیقه دارم برای خودم وقت می‌ذارم. وقتی توی آشپزخونه و در سکوت متمرکز داشتم ماکارانی می‌پختم، کتاب نمی‌خوندم، سریال موردعلاقه‌ام رو نمی‌دیدم اما درلحظه خودم‌ترین حالت ممکن بودم. چون دلم آشپزی و غذای خوشمزه می‌خواست و داشتم همون کار رو انجام می‌دادم.
دلم استراحت، پیاده‌روی و وقت‌گذروندن با خودم رو می‌خواد. خیلی خیلی زیاد.
 

  • فاطمه رمضانعلی

غم اصیل، نشونه‌ای از زندگیه

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۵۷ ق.ظ

درسته که مدت‌ها بود اضطراب اینطوری روی وجودم سایه ننداخته بود، اما هنوزم سنگینه. پس از مدت‌ها اومده جلوی در خونه‌م، وزنش رو انداخته روی شونه‌ام و حسابی سنگینی می‌کنه. غم داره و درد همزمان. تقصیر من نبوده اما آسیب دیدم. در معرض چیزی قرار گرفتم که نباید. شاید باید واکنش نشون بدم تا ناراحتیم دیده بشه، اما خب نمی‌شه. نمی‌دونم این کار چقدر درسته. نمی‌خوام آدم‌ها رو حساس کنم اما به نظر میاد که گاهی باید حرفم رو بزنم. گاهی باید از خودم بگم و واکنش نشون بدم. اینکه بقیه اذیت باشن و درحال تحربه‌ی حس‌هاشون تا به واقعیت برسن گاهی به بقیه آدم‌ها آسیب می‌زنه، چقدر باید دربرابرش صبور باشم؟ گاهی حس می‌کنم اگر عشق نبود چطور تا اینجا دووم می‌آوردم، چطور از چیزها عبور می‌کردم؟ چطور باز هم می‌خندیدم. عشق چه نیروی جان‌فرساییه پسر. قلبم شکسته، کمی تا قسمتی. اما ته دلم داشتنش رو می‌بینم، می‌دونم که صبوری چقدر عنصر جالبیه و محبت چطور می‌تونه همه‌چیز رو نرم‌تر کنه. خوشحالم بابت خودم، بابت غم اصیلی که تجربه می‌کنم، بابت محبتی که تو وجودمه و کینه‌ای که نیست. اگر بود نمی‌دونم چطور باید به زندگی ادامه می‌دادم. با خودم فکر می‌کنم آدم‌های دیگه، چه زجرهای بی‌پایانی رو می‌کشن و من با محبتی که تو وجودمه چقدر چیزها رو کم‌تر نگه می‌دارم. درد توی گردنمه و توی دلم پیچ می‌خوره، اضطراب این بار سنگین‌تر از روزهای پیشه اما برام ناآشنا نیست. من چیزهای بزرگی رو به دوش کشیدم، برای اینجا بودن زیاد دویدم، دویدن بیهوده‌ای نبوده، اشتباه نبوده و حتی می‌شه گفت زیاد هم نبوده. اندازه بوده. شاید یه آدم دیگه توی این کره‌ی خاکی برای رسیدن به اینجا ده قدم اومده باشه، من ده به علاوه‌ی پونصد اومدم، زیادتر از بقیه بود اما اشتباه؟ بعید می‌دونم. صبری که الآن دارم رو پارسال نداشتم، بی‌تابی‌ اون زمانم رو هم الآن ندارم. الآن فقط حب دارم و می‌دونم که مراقبت از حب میاد، از دوست‌داشتنی میاد که اولویتش در اون لحظه‌ی به‌خصوص تغییر می‌کنه، از خودش و دردش شیفت می‌شه روی کسی که دوستش داره.
اینطور وقت‌ها که میام از پا بیفتم یاد یه سکانس از بابا می‌افتم، سکانس قابل‌برگشتیه برام. زمانی که یه چیزی برای من ته دنیا بود و برای اون نه و جالبه که من توی آرامشش، توی قراری که با خودش و حس‌هاش داشت، توی تک‌تک ثانیه‌های سکوت و انتخاب کلماتش رد تجربه و زندگی معلوم بود. من می‌دیدمش. می‌دیدم که چطور این زندگی و تجربه داره به دادش می‌رسه که الآن سکوت کنه، بشنوه و ادامه بده و بی‌تاب نشه. حالا من نه در حد اون، اما در حد خودم تونستم توی غم‌م بشینم. از یارم مراقبت کنم، صداش رو بشنوم و پیشش بمونم. خوشحالم که این بین از خودم نگذشتم، خودم رو دیدم و زنده موندم. اینطور لحظه‌هاست که با خودم می‌گم مرسی دکتر مقصودی، مرسی  که زندگی‌کردن رو دیکته کردی، مرسی که آروم حرف زدنت نشونه‌ای از زندگیه.
 

  • فاطمه رمضانعلی

غمگینم اما شور زندگی دارم

دوشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۲۵ ب.ظ

شیفته‌ی جزییاتم و گاهی وقت‌ها این روحیه‌م رو گم می‌کنم. گاهی وقت‌ها درگیر کلیشه‌هایی می‌شم که از جزییات دارم و یادم می‌ره چشم‌ها را باید شست و این زاویه‌ی دیده که همه‌چیز رو جور دیگه‌ای نشون می‌ده. باز هم درگیر چنین چیزی شده بودم این چندوقت. امروز باز به روحیه‌ی سالمم برگشتم و نیاز دارم زودتر برسم خونه، لباس‌ها رو جمع کنم، میزها رو دستمال بکشم، سفره رو جمع کنم و یه دسته‌گل بخرم و بذارم توی گلدون. نیاز دارم برسم خونه، آشپزخونه رو سروسامون بدم و چراغش رو روشن کنم و فرشش رو مرتب کنم تا زندگی حال بهتری پیدا کنه. کفش‌هام رو دستمال بکشم، جاکفشی رو مرتب کنم و لباس‌های اضافه رو بذارم توی چمدون.
دانشگاه در حال شروع شدنه و باید روتینم رو عوض کنم. باید برنامه سینوا رو، روی کاغذ زرد بنویسم، براساس تاریخ و لیبل بزنم براش تا دوباره زنده بشه.
شام امشب قراره پاستای تن ماهی باشه. ظرف‌ها رو که شستم با کم‌ترین میزان کثیف‌کردن ظرف‌های تازه انجامش می‌دم و سرعت درست‌کردنش مهمه که جلوی کارهای دیگه رو نگیره. روی دسته‌های یخچال رو دستمال می‌کشم و فریزر رو هم مرتب می‌کنم و به پلن روز پنج‌شنبه که مهمون داریم فکر خواهم کرد.
مامانم گفته فردا بریم پیششون. هم دلم می‌خواد و هم نه. ذره‌ای نیاز به استراحت داریم و کمی هم دلم براشون تنگ شده. دلتنگی اذیتم می‌کنه. نفسم رو زیاد می‌گیره و زیاد اشکیم می‌کنه. از سفر که برگشتیم خیلی دلتنگ بودم و کلی گریه کردم. مریم هم از اینجا رفته و این بیشتر اذیتم می‌کنه. خیلی وقت بود هیچ دوستی عمیقی اینطور من رو نترسونده بود و اذیتم نکرده بود اما حالا اذیتم. چهارشنبه‌ی پیش سر کلاس مقصودی به شدت اشکی بودم و هی خوردمش. بعدش رفتیم سفر و فکر می‌کردم بهتر شدم. اما امروز وقتی اومدم و نبودنش رو دیدم و وقتی سر ناهار با بچه‌ها درباره‌ش صحبت کردم باز هم اشکی شدم و چشمام دلتنگ شد و همه دیدن حالم رو. نمی‌دونم، شاید واقعا داشتم دوستی‌ای می‌ساختم که ازش چیز بیشتری نمی‌خواستم. می‌خواستم بتونم انگیزه‌بخش باشم و انگیزه بگیرم. دلم نمی‌خواست باهاش بیرون برم، دلم نمی‌خواست این دوستی رو گسترش بدم یا هرچیزی شبیه به این. اولین بار بود که بعد از مدت‌ها چیزی رو به خاطر خودش و واقعی‌بودنش می‌خواستم پس از مدت‌ها و نبودنش یک غم اصیل بود.
غمگینم اما شور زندگی دارم.

  • فاطمه رمضانعلی