به هیچ تجربهای «نه» نگو
ایده خاصی ندارم، نمیدونم باید چی کار کرد و در واقع بیشتر از هر وقتی، اعتماد کردم به مسیر و تجربهکردن و یادگیری. با سرعت هرچه تمامتر دارم میدوم و میدوم و به هیچ تجربهای «نه» نمیگم. تو این چند ماه زیاد دنبال کار گشتم و زیاد بیکار موندم. کار راحتی نبود برام. روزها که میگذشت. صبحها شب میشد و شبها صبح میشد با خودم میگفتم که من چطور اون همه کار در روز انجام میدادم و زنده میموندم؟ چطور میرسیدم به اینکه تا خود طرشت برم، طرح درس بنویسم، بازی محیطی طراحی کنم و با هزار و یکی آدم تعامل کنم و همزمان یه عالمه کار گرافیکی انجام بدم. تو اون روزایی که بیکار بودم مدام به این فکر میکردم که چطور زورم میرسید وسط اون همه حس زیاد و عجیب و غریب و تعلیق، کار کنم و پول دربیارم. چطور کارهام رو تحویل میدادم و به چالش نمیخوردم و کم نمیآوردم. حالا دوباره روزهام برگشته به همون سرشلوغی سابق، شاید حتی بیشتر، حالا زندگی خودم رو دارم و دردسرا و چالشهای خودش رو. راهها برام به شکلی باز شد که زیاد آزمون و خطا کنم و زیاد تجربه کنم. موقعیت کاری جدید، یاد گرفتن مهارتهای جدید و فکر کردن به ارتقای شغلی شد پررنگترین حس زندگیم، محبتم به سرانجام رسید و شکل گرفت و کل زندگیم وقف نگهداشتنش شد. دوستیهایی رو از دست دادم و سوگ زیادی رو تجربه کردم. فهمیدم که در این سرشلوغیا و لببهلب زندگی کردنا، نیاز دارم دوستیای خالصی رو تجربه کنم و دیگه توان اذیتشدن توسط آدما رو ندارم. فهمیدم که این زندگی بزرگسالی زمان کمی برای دیدن دوستام بهم میده و با اینکه مطلوب نیست، آدمی ازش در امان نمیمونه.
وبلاگم رو از دست دادم و خیلی صبر کردم که رمز و نام کاربریم بهم برگرده. اما دیدم اینجا، این خودمم که دارم از بین میبرم. پس اینجا رو زدم که باز هم به زندگی برگردم. کلمات هنوز هم نجاتدهندهان و تنها چیزاییان که من رو به زندگی برمیگردونن و باعث میشن آسو رو فراموش نکنم.
- ۰۲/۰۵/۳۱
آسوی عزیز فقط خواستم بگم که تجربه های مشابهی با چیزی که گفتی داشتم و دارم. خوشحالم که به زندگی برگشتی :)))) 💖