از فرط ناامیدی
دیگه نمیدونم چه حسی دارم، در عین حال که آرومم به هم ریختهام. روتین زندگیام سالم نگهم داشته و باعش شده حس غالبم خوشحالی و رضایت باشه. به شدت آدم در لحظه زندگیکردن شدم و به خاطر آدمای دورم دارم از خودم مراقبت میکنم.
مثل روزهای پیش ترسناک و حالبدکن نیست. اتفاقا آرومم. خروجی دارم و کار انجام میدم و میشه گفت زندهام. اما شاید هم نیستم. نیاز دارم به وقتایی که بشینم و مفصل فکر کنم به زندگیم. به اینکه دلم چی میخواد؟ گاهی حس میکنم روتین این روزام روتینیه که شاید باید ۳۰سالگی تجربهاش میکردم اما الآن و توی ۲۲سالگی در حال تجربهکردنشم. دلم وحشیانه وقتگذروندن با آدمای نایس و خوب و زیبا میخواد و در عین حال روتینم خوشحالم میکنه. اصلا نمی دونم علاقههام چین. نمیدونم دوست دارم پیش فامیل باشم یا پیش دوستام. شاید هم پیش هیچ کدوم. شاید دلم نمیخواد پیش هیچکس باشم. دلم میخواد سرکار باشم و کار تحویل بدم و همون موقع هم متنفرم از اینجا بودن. خیلی به زندگی اعتماد کردم و روتینش رو پذیرفتم.شاید هم خوب نیست اما تنها چیزیه که نگهم مداره. گاهی یه روزایی یه شبایی و یه لحظههایی یاد این میافتم که چه دردها و حسهایی رو تجربه میکردم و حالم بد میشه از یادآوریش. اون روز توی ماشین بودیم و یه کسی چیزی گفت که من گفتم وای نه نمیخوام یاد اون روزا بیفتم و قلبم تیر کشید. یادآوری اون روزا با تموم شیرینیش و با تموم حسهای غالبش چیزیه که نمیخوام دیگه بهش فکر کنم. شاید هم به خاطر همینه که انقدر شیفته آرامش و روتین الآنمم و نمیخوام از دستش بدم. شاید باید به خودم زمان بدم که از این حالت بگذرم و رد بشم تا حالم بهتر بشه. اما این عبارت هم برام گنگه، چون حالم بد نیست. وای حالم داره از گفتنشون هم به هم میخوره!
میترسم با خودم تنها باشم که مبادا فکرها هجوم بیارن، بعد با خودم فکر میکنم که قبلتر چطور بودم؟ قبلترها هم دو حالت داشتم. یه حالتم این بود که خودم رو میکشتم انقدر کار میکردم که مبادا تنها بشم و فکر کنم و گاهی هم با تنهایی راحت بودم. حس میکنم این روزها کمتر توان تنهایی رو دارم. اشکی میشم. قبلا ها راحتتر گریه میکردم. راحتتر به خودم اجازه ناراحتی میدادم، راحتتر به حسهای بدم بدون شرم فکر میکردم. اما الآن و این روزا مدام شرم میگیرم از فکر کردن به خودم و حتی چیزهای خوب قبلترها هم بهم حس لذت نمیده، دوستی خوشحالم نمیکنه، محبت خوشحالم نمیکنه، انسانها بیشتر از قبل ناامیدم میکنن و از فکر به این هم ناامید میشم.
اما مهمترین ناامیدی که این روزا تجربه کردم، دیروز بود. توی نمازخونه که با مریم نشسته بودیم و حرف میزدیم.-همین الآن هم از یادآوریش اشکی شدم- یه لحظه با خودم گفتم وای دوباره همون لذت همصحبتی با انسانها رو تجربه کردم. دوباره حس خوب گرفتم. دوباره از آدمها خوشحال و نسبت بهشون امیدوار شدم. چه خوب، میتونم باهاش دوست بشم. تمام طول راه خوشحال بودم که این حس توی من نمرده. ولی چی شد تهش؟ ته ته ته تهش یک ساعت هم بیشتر طول نکشید، رسیدم خونه و باز هم ناامید شدم. ولی درد این ناامیدی بیشتر از هر ناامیدی دیگه و قبلیایه. این ناامیدی دردش بیشتره. چون تو دوباره امیدوار شدی، دوباره قلبت اون شور رو حس کرده ولی خب از دستش دادی.
یا مثلا امروز صبح دلم میخواست نیمرو رو یه مدل دیگه درست کنم، فلفل دلمهای رو برداشتم و تیکه کردم و روش نیمرو ریختم که شبیه قالب عمل کنه، اما قبل اینکه خیلی پیش بره، برشون داشتم و انداختمشون سطل. چون حس کردم نه جالبه و نه خوشحالکننده. یا همین الآن یه ایده به نظرم رسید که میتونه خیلی خوشحالکننده باشه، ولی حتی نتونستم بیانش کنم. چون از خودم و ایدهم متنفر شدم. اینطوریه ناامیدشدن. اما دلم پناهگاه امن میخواد. قراره زهرا رو فردا ببینم. بعد دو ماه. میدونم اون ناامیدم نمیکنه. داستانهای ما ناامیدکننده نیستن، برعکس دوستیای قبلی. دلم برای بشری یه ذره شده. چندبار خواستم ببینمش و نبود. حالا هم کربلاست. در زندگیم نیاز دارم بیشتر با این آدم تعامل کنم. آه قلبم درد میکنه. دلم میخواد بعد مدتها ساعتها گریه کنم. اما نمیدونم که حتی فرصت چنین چیزی رو هم پیدا میکنم یا نه. هنوز هم کارهایی برای انجام دارم ولی قلبی برای انجامدادنشون. نه!
- ۰۲/۰۶/۰۸