اگه ترسیدی، برو
اینکه حال خوبی دارم یا نه رو نمیدونم. احتمالا دارم. وگرنه نمیتونستم اینهمه کار انجام بدم. امروز دلم میخواست برم پارک ملت. روی چمنهاش دراز بکشم. تکوتنها. بعد احتمالا زوجهایی رو ببینم که گوشه پارک نشستن و با هم حرف میزنن. دلم میخواست راه برم تو انقلاب. برم گیشا. یه سر به دانشکده بزنم و ببینم چه خبره. یه بستنی بخرم، یا شاید هم شیرکاکائو. بعد با زهرا مینشستیم توی زمین چمن. شاید هم میدون وسط دانشکده و با هم حرف میزدیم. انقدر که شب میشد. تاریک و تاریک و تاریک. میدویدیم سمت متر و من به این فکر میکردم که با مترو برم یا منتظر اتویوس بمونم؟ دلم تنگ شده برای خود قبلیم. دلم میخواد تنها راه برم کمی. توی شهر باشم و آدمها رو ببینم. دلم برای ایستگاه مترو فاطمی، انقلاب و تئاترشهر تنگ شده. وقتی مثل این روزها مهم نبود حتما برای جایی انگشت بزنم و لنگ یک دقیقه باشم. دلم برای عاملیتداشتنم تنگ شده. برای وقتایی که میتونستم پنج دقیقه دیرتر بزنم بیرون و توی راه بیشتر متوقف بشم. دلم تنگ شده برای محبتهای یواشکی که فقط از فراغت ذهن بیرون میاومد. دلم برای خلاقیتم که کشته شده تنگ شده. دلم برای ذهنم تنگ شده. بسیار و بسیار و بسیار. دلم میخواد دیوونهوار سریال ببینم. راحت راه برم و بخندم.
- ۰۲/۰۷/۰۹